سلام
عشق را ميپنداشتي به بنفشش چرا نام بسته ام !؟
چگونه آبي ي عشقم را در رگهاي قرمزش نشاندي به انتظار که باز آيا ميتوان .... ؟
درخت سرود سرافرازي به من آموخت
و دريا بيکرانگي در عشق
و آسمان
که بيکرانگي و گمشده ي پيدا را از که بايد پرسي ؟
نهالهاي خاطره آنقدر بزرگ شده اند که حتي در پس پشت بوته هاي پشيماني پنهان نشوي ؟
پائيز را بياد مي آري؟
که مي پنداشتم جزيره ي آرامش را در تو باز خواهم يافت ؟ و نور خورشيد را در زير گامهاي منتظر و با صداي برگهاي زرد مي شکستم ؟
تابستان را چطور؟
ديو چه قابل باور بود آنروزها ....
آه چطور بگويمت اين لعني که انديشه را فرا گرفته؟ ببين چه راحت سقف بلند و بشکوه باورهاي عزيزم را فرو ريخته اي !
چطور باور کنم ديو را اکنون که مي دانم در پس افسانه هايت بيچاره اي چونان ديگران بود !
اما من چاره کرده ام بي را که به چاره هاشان زده اند . در گرماي مرداد ، شهريور و ... آتش سرکش آن بوسه .... بيار آر
هر قدر هم که بگذري زمستان مستان که هنوز سالي بيش نيست که دخمه هاي بي دردي را به روي خاطر نگرانت گشودم و چه معرکه اي در شناور شدن امواج که خطوط به هم بافته بود گاه به تعظيم و اندک زماني به تکريم ! گاه در آبهاي آبي ي فراموشي و شادي و اندک زمان در گرماي شط پر شوکت هر چه زيبائي ......
و من بودم و اخوان و بامداد که چراغهاي رابطه را تا بامداد به نجواي دورترين مرغ جهان افورخته ام چراغ از اين روي تا صبح دمان در اين شب سرد...
ميخواهم بر کنم به جا تر ديواري در سراي کوران !
و تو و پرسش و همراهي به ديگر کوران که بر ساخته ام نهاده و پرسش که چراست اين چرا آن ؟
و بيگاه گاه گاهي سر قلم بابت رفاقت چرخواندن هايت به معامله که نه انگار قلم وديعه ي عشق است. به اين نامه و آن روزي نامه به بهاي فروختن عشوه و خال و ابر و چشم و دور ماندن از اصل خويش که پشت ديوارهاي گالري فرياد ميزند هنر که ما آن فرشته ايم که با درد زاده ايم !
دست از دهان بردار
پاداش را گرفتم و گذاشتمت به تنهائي ... ميخواست جوابم کند که خسته بود از دست ولد چموشي که آفريده بود در شب بهشتي ي ارديبهشت و خسته از اراجيفم شده بود و تو را نصيبم کرد !
چه ميگفتم بايد ~!؟
< من مرغ بال بسته ي گلخانه ي توام
گر بخشي و بگيري
من دم نميزنم
صدها هزار بار
بر لحظه هاي پر تپش ايت سحر قسم ! >
و ماندم و گرفت و بخشيد و داد که من رها شوم از بندگيش يا رها کنم به دستهاي ناتواني که مي انگاشت به من داده بود
و رها کردم
که هنوز هم در شگفت مانده : که اين چه ناکسي بود !
نمي دانست طفل گريز پاي آنقدر بزرگ شده که از عشق گزر کردن را درمان کند به دردهاي زمينيانش بر سفره ي مباهات و تعظيم از آن گونه که بايسته ي او بود به گذر از گذرا و گزار از راه پر آتشي که براي ابراهيم ملائکه اي فرستاد و خلاص !
چند شب خواب پرواز ديده باشم خوب است ؟ نه که بال داشتم اما دو دست به اطراف و رها رهارها
کندن از زمين و نقطه هاي شفاف نور که بر سرم باريد
و اينگونه شد که گذاشتم و گذشتم
عشق به معاوضه با گوشه ائي از پرتو خيال دوست ؟ هرگز
روا مدار اين دم آخر - به او ميگفتم
و روا نداشت ........ آزاد شدم ... آزاد آزاد
عين آ ي با کلاه که کلاهي نشد بر سرم گذاري از برکت چترش که آنقدر بزرگ بود تا همه را به زير پر گيرد با هر آنچه داشتم
و آزمون را نفس گير به خير و سلامت نشستم به ديدار که در تف آفتاب فردا چه خواهي کرد با فريب اين از آن بهتر و چشم و ابرو و به به چه صدائي و عشق من به تو را هيچکس نمي فهمد ديگران ...
و ندانستي که نور خدا را از کجا برايت به ارمغان آوردم باور کن که ندانستي که ....
تنها خواندي خواندني از آن گونه طوطي وار
در خرابات مغان نور خدا ميبينم
وين عجب بين که چه نوري ز کجا ميبينم !
نه در عجب رفتي و نه ديدي خرابات خرابا تيان را و باورم به يقين نشسته که اکنون صدق دارد اين که
صلاح کار کجا و من خراب کجا ....
و اگر نخواني خواهي خواند که آنچه به انتظارش بودي در ديار بي سران که پا برکشي بالا زني به نيم قد خواهد آمد اما بگرد ....... مرا نداري
نداري و باز هم نداري و ميبينمت به چشمان اشکبار براي خودم که چه شد که رهايت کردم تا به رفتگان اين سالها پيوندي
ترا که اينگونه چشم انتظار آمدنت بودم ، که چه گلهائي به راه آمدنت سر بريدم و چه آبهائي به پايش دادم با مردم چشم خود و آنهائي که از دست ناشکيبائي و پاي بند نشدنم به فرياد که براي که اينگونه چشم انتظار ؟
و ماندم و نشستم و باور نداشتي برکت خداوند را در برکه هاي عشق که اينگونه به فريب نه من - که خود را باختي و جواب کيشهاشانرا مات شدي
خواهي رسيد به هر آنچه خواستي اما به من ! هه ! هرگز هرگز .... بيست و نهم خرداد را بياد بسپار و حرفهاي استاد که جان برايش مي دادم به تنپاره اي دروغين و گشتي از آن گونه که تنها خود داني بفروختي
باشد
برنامه براي روزه ديدار او آماده شده بود که انگار نمي بينم آنچه هست ! به همين خيال خوش باور
به برکت درسش بيدارم
ميبينم
و از راهي که برايش برگزيدم اندکي آرام نميشينم
تو را هم چونان تمام اينهمه دو سالگاني که آمدند
و
رفته اند
به دست باد سپردم
و ميدانم چونان هميشه هاي دير و دور مفهوم قلم نگاره را ندانستي که به سر انگشت اينگونه بر روي سپيديه کاغذ ميرقصد
مي دانم که باز هم اندکي نفهميدي چونان هميشه
و من همچنان چشم انتظار زندگي
چشم انتظار
(زنده ) ي بدون ( گي )
براي تپيدن، بيتابي
تپيدن
بيتابي
و
ت ي ن
پ د
باز هم مي آيد .
خدانگهدار