اهـورا

 






29 February, 2004

مدرن ، پسامدرن و ساختار شکنی
-------------------------------------


خطوط پراکنده ی زير بعد از خواندن مطلبی از يک وبلاگ نگاشته شد . بخوانيد :

---------پست مدرنيزم در حقيقت حرکتی است در تقابل با مدرنيزم و سنگينی بار رفتارهای ماشينی در دنيای تمدن گرا و مدنی و شهروندی

----------- ساختار شکنی در ايران بر خلاف غرب که از گرافيک ، معماری ،تصوير و تظاهرات بصری به ديگر عرصه های موجود رخنه کرد ، از کلام آغاز شد و در نمونه های درون مايه ای و مفهومی اشعار بيدل و برخی اشعار مولانا ، حافظ و حتی اورادهای ايران باستان حکايتی اينگونه است آنجا که حافظ می گويد :
منکه شبها ره تقوا زده ام با دف و چنگ ...
ويا :
کرده ام توبه به دست صنم باده فروش ...
در واقع دست به ساختار شکنی شجاعانه و چند پهلوئی زده که البته با شناخت او از درون مايه های فرهنگی و مذهبی رنگی هزار گونه و مرشدانه ای به کلام داده و خواسته يا نا خواسته خود را در گير ضديتها نمی کند و نقشی ماندگار بر زمان می زند که بعد از ۷۰۰ سال همچنان نو و امروزی بدستهای ما رسيده است.

------------بعدها هم از نظر معماری کلام و فرم نيما يوشيج را با نگاهی بسيار نو و ساختار شکن و با پشتوانه ی علمي بومی اولين ساختار شکن هنری فرميک ( حد اقل از نظر شعر ) می توان نام برد.

--------- همانگونه که مدرن امروز از نظر تقدم زمانی با ديروز و فردا کاملا متفاوت است و آنچه امروز مدرن است فردا کهنه و بواقع ماندگاری در حرکت مدرن معنی ندارد ، پسامدرنيزم هم بدليل جهش درونی و زايش از بتن مدرن در امروز معنی کاملا متفاوتی با فردا دارد. بنابر اين در سنجش آثار ی از اين دست بايد داشته های هر زمانی را با معيارهای آن زمان سنجيد.

----------------- در ايران جنبش قلندرانه ی نيما که خود شکستن ساختار و هنجارهای ادبی با پشتوانه ای درونی از همان ساختار بود حرکات بعدی را آفريد که به تعريفی بامداد، فروغ و ديگران که تلنگری بر قواعد نيمائی زدند به نوعی شکست ديگری در ساختار شعری بود. ------------

شايد اولين رگه های پست مدرنيزم در آثار هدايت باشد و نمونه ی بارز آن « بوف کور »بود و بعدها جلال آل احمد در « غربزدگی » ضديت با مدرنيزم و دنيای ما شين زده و تکنولوژی بند را بنا نهاد و دکتر علی شريعتی با افکار خاص خود و نظريه های « در خدمت و خيانت روشنفکران » و نگاه ضد فرم آنروز « بازگشت به خويش » تاکيد بر شکستن فرم حاکم آنروز که بدون داشته ها و باورهای بومی و صرفا وارداتی بود سنگ اوليه پست مدرنيزم امروزی را بنا نهادند. .. اينکه بگوئيم در ايران حرکتی ساختار شکن نبوده و نيست و چه ... کاملا اشتباه و قضاوتی نا بجاست .

-------------پست مدرنيزم در هر جامعه ای با باورها و ذهنيات آن جامعه شکل ميگيرد لذا برداشت کودکانه از حرکتهای وارداتی حکم تلخک سالخوردی است که احمقانه اداهای شيک پوشان خارجی مقابل گراند هتل را در می آورد و نام تشخص به خود می نهد . بنابر اين باورهای هر نظامی فرهنگ و ايدوئولوژی حرکت موزون با آنرا می طلبد . پس اينکه اعتقاد و باورهای ديگران را خواه بومی ، مذهبی يا فرهنگی و خواه خوب يا بدبه سخره گيريم و تضادی با پست مدرنيزم و ساختار شکنی بدانيم کاملا اشتباه است . چنانچه روشنفکرهائی مانند دکتر علی شريعتی در حوزه نگارش و ديد مذهبی و جلال آل احمد و هدايت و جمال زاده در حوزه ی ادبيات داستانی و هر کدام از دريچه ديد و عقايد خود دست به ساختار شکنی زدند و حتی گاهی بسيار ی از فرم بندی ها و ساخته های بومی و قومی که سالها از قدمت آنها می گذرد شديدا مدرن و پسامدرن به نظر آدمهای اين روزگار می آيد برای مثال بعضی از همين سقاخانه ها يا حتی علامتهای آشورا ، بنابر اين شکستن ساختار امری نهادينه است که بشر برای بيان انديشه احساسات و تفکر دربند بطور نا خود آگاه بعضا ، از آن استفاده می کندو حمله به اعتقادات و حتی شعائر قومی ـ چه خوب ياد بد ـ مدالی بر سينه نيست تا با آن تنفر خود را از عادات کم رمق داخلی به واسته ی وصل به کاروان مجلل ديگران اعلام کنيد . و البته روشنفکران غربی نيز اين فضای پست مدرن درونی ما را بلکه بهتر از ما دانسته اند حد اقل اينرا از جشنواره ای فيلم و توجه آنها به فيلمهای ساختار شکن ايران می توان فهميد.

---------------- از نقطه نظر ديگر پست مدرنيزم غربی اعتراضی کشدار به دنيای مدرن ، ماشينی ، شهری و مدنی است که خود حکم نوعی ديکتاری و امپراتوری امروزی بخود گرفته است و از جلد پوسته ای و ظاهری اگر به اين مسئله نگاه کنيم بلکه حرکتهای ساختار شکن آنچنانی که صرفا جنبه تقليد و کپی برداری از آزمونهای ديگران است برای ما زود باشد چرا که ما هنوز در الفبای مدنيت و جامعه ی مدنی و گرفتار شده ايم و البته از طرف ديگرهر حرکت ساختار شکن و پسامدرنی بدون تکيه بر داشته ها ، باور و اعتقادات بومی و خودی محکوم به شکست است و اينکه اين حرکتهای داخلی را با آثای اولترا مدرن غربی بسنجيم و افسوس بخوريم نه تنها به جائی نخواهيم رسيد که از مرحله هم پرت خواهيم شد. و شايد بهترين راه همان تمرين و روش آزمون و خطا است چرا که ما با جريانی روبرو هستيم که در شرايط فهمی و ديدگاهی و شايد سنی خود تا اين زمان از آن بی بهره بوده ايم و البته وجود تشکلهای همسو که حکم آموزشگاهای پنهان دارند می تواند برای ما موثر باشد که از اين قبيل است کافه و کافی شاپ هائی که سالهای اخير شکل گرفته است بشرطيکه دچار بازيها و البته به تعبير بعضی ها دود و دم آنها نشويم و بجای ساختار شکنی در نگاه و عمق و کار بيشتر از ساختار سر و وضعمان شکننده شود !

-------------- پست مدرنيزم از نگاهی ديگر رجعت مجدد انسان امروزی به خود بومی ، خانوادگی و حتی وحشی است که از چنگ جامعه ی مدرن يک شکل و يکسان ساز در فرار است و اين شکستن ساختار حاکم با هويت ملی و اعتقادی و اصولا ارزشی هر ملتی رنگ ديگری بخود می گيرد . نگاه کنيد به کشورهای در حال رشد که راه رفتن را از غرب آموختند و تجددشان بی هيچ تکيه گاهی به حرکات دلقکهای سيرک پهلو می زند مانند ترکيه امروزی و در تقابل آن ژاپن بعد از هيرشيما که با ديد عميق به دگرگونی و ساختار شکنی درونی پرداختند و با تکيه به داشته های قومی خود در اين راه به دستاوردهای مثبتی رسيدند.

.----------------- هنر مند و نويسنگان و خصوصا شاعران زبان زنده ی هر نسلند. اگر من هنرمند امروزی بگونه ای بنويسم که دفترهايم کارنامه ی اجدادم در هزار ، صد و حتی دهه های پيشين پهلو بزند تکرار مکرری کرده ام که تازه پيشينينان بهتر از من آنرا به مقصود رسانده اند. هنرمند و خاصه شاعر امروز با استفاده از تمای داشته های بومی و البته برداشتهای آزاد وارداتی بدرد مردم بخور ، و با استفاده از هر دست آويز و هر تجربه و ماجرائی بايد بتواند اصلاحات و تغيير های بزرگ هر نسلی را پديد آرد . در واقع امروزه اهالی قلم و خاصه شاعران پيک نورند . ابزاری صالح و صادق در خدمت مردم که رسوا کننده نامرمی ها و ستايشگران بی دفاع انسان معصوم و بی دفاعی هستند که در برابر چرخ حرکتی خرد کننده ی سياست و درباری گری ستاره ای بر کاغذ به ثبت می رسانند. و اين اوج ساختار شکنی می تواند باشد!؟

تمام.

 Majid | 6:30 PM 




27 February, 2004

کيست مرا ياری دهد !؟
------------------------


۱- آنوقتها هم
دينمان دم ِکوزه ها بود
که آب چشمها سرازير و آزادی
دوای دردهای دو هزار ساله ای که
خيابانها را دسته دسته می کرد.
مسير رفت و برگشت
هر جا که بود فرقی نداشت،
تشنه ی آزاد مرديتان -
نامه به بال پرستو سپردم
تا آنسوی زمان
مکانتانرا به نوازش بالها مست شود و
بخوانيدم :
انتظار ياری نيست ....

۲- چراغها را باد نواز کرديد
صدای پايهائی می شنيدم
که به جستجوی نور شمعی
سراغ مرغ همسايه ميگرفتند.
بالهای قاصدک که باز شد
حرف از سفر زديد و
اکنون هم
هزار و دويست سال است
چراغها روشن شدند و
من ،
آنجا نبودم
تا نگاه عاشق شما را تماشا کنم.

۳- باور کنيد
دود موتورها و باد پرچمها
جلوی نگاهم را می گرفت.
حالا هم که می خواهم
نامه به دست مرکب و باد دهم
دود سيگارها
و نگاه دوستان آنطرف ميز
خفه ام کرده است.
راستی
به کدام حساب دنيا
همياری به صندوق اندازم !؟

۴- ولوله ی دستها ،
تاشهای بيکار است
به چهر ه آنطرف خطی شما
که نمی گذارند طبقات
به رويمان بياورند.

۵- آنقدر دلم سياه شده
که شال نبدم و بی نمايشنامه
سراغتان را بگيرم.
نا جوانمردان عالم نگاه می کنند و
علامت گردانها
هنرمندان بيکار قيمه خورند.
دستها را آرام می کنم
کليد تصاوير را می بندم و کنار ميز کار
چشم به هم می گذارم
پيداتان خواهم کرد.

۶- حواسم که پرت می شود
آب بی لعنت می خورم.
تکليف من کدام است !؟
آنکه آنور ميز با لبخند هايش
فحشمان می دهد
يا منی که به فرياد، آرام ايستاده ام !؟
کلاه ِ هيچور ی هم سويتان نمی آيد.

۷- نگاهم که می کنيد
خرده موها هم قيام می کنند
در اين تنهائی
چراغ ميز دکمه می زنم
کاغذ ی سپيد مانده
که بوی نيرنگ هيچ حزبی ندارد
زير پاهايم می گذارم
سر فرود آرم و
نا مه ای ديگر برايتان می نويسم :

چکار کنم !؟
تيغها دست از ما بهترانند
قلمها گرفتار کودکان
- اما
شما که ديگر باور می کنيد!؟
چه قرمز باشم چه سياه
روزی هزار بار
به ياری شما غم می خورد.



۸۲/۱۲/۸

 Majid | 2:12 PM 




23 February, 2004

پزتيو !؟
-------



فايده ای ندارد که
از نقطه تا خط اشاره ای است که قلم
به فرمان آنکه می گويد
تسليم زر و زور
يا آنکه زورش بيشتر است و سکه به کيسه ات می بندد،
نمي شود - يا نمی داند بشود يا نه!
به هر خطی هم که باشی
قلمی برای آنچه دلت می خواهد
يا کُند باشد بدهی برايت تيز کنند
به نوک تيغی که بر گردن که می گذاری !؟
فرقی ندارد ،
اينجا گوسفند اندازه ی عناوين اخبار شما
که روزها
قبل از صبحانه ،
کنار دسته گل زنبق سر ميز ميخوانيد
پيدا می شود.
بليط و رفت و برگشت هم
اندازه ی يک روز - کمتر و بيشتر نگير
کسی چه می داند !؟
بلکه گوسفندها که بسمل خوان شدند
لکه ای به دکلته ی شما بچسبد
آنوقت جواب دمکراسی را از کجا بياوريم !؟

نگران چه هستيد ،
بهمن تمام شد و روسياهی
از گوشه ی چشم زنها چکيد.
بيد به دست باد سپرديم و
مجلس آراستيم.
هفت شبانه و هفت روز و هفت ساعت و هفت دقيقه
به قاعده ی چهار سال ديگر وقت هست
تا در آغوش هم رقص « مبارکباد » کنند ...

اجازه ...
اجازه دهيد لطفا؛
باور کنيد اين دم غروب زمستانی
صدای بوق راننده های « پارس تی وي » و « ان آی تی وی » ببين بگذارد
فکرم را جمع می کنم
پرت می کنم لای دستهاتان
تا خميازه ی درازی که آنها را به عقربه ساعت
و زمان و مکان را
زير چرخه ی زندگی کشيده به اشاره ای
ميهمان شب نشينی بيد و باد کنم، اما
تو چه ميدانی که اينجا
اينجا ،
اضطراب اولين روز ماه
به بال کدام قاصدک که نبستم !؟
باران می آمد
سر پناهی نبود تا غم تنهائی را
بگوش نسيم
که « شيخ عطار » را به َترکِ دکه گرفتار کرد بسپارم.
حالا هم
نسخه ی هيچ متخصص آنور آبی
که آبروی رفته را
با عکسهای فيگوراتيو ضميمه ی صفحه های اينترنت می کنند
و فلسفه های ايندين - امريکن
به خورد « منطق الطير » می بندند
به درد بی دوای صندوقچه ها نمی خورد.
باران خواهد آمد
و چاه نفت آبادان هم يک روزی
وقتی « ولکان » آنسوی « نپتون » به چشم رصد خانه ها آمد
و تمام ستاره شناسان مهر و امضا کردند
خاموش می شود .
آنوقت
« خيام » از خنده ريسه می رود،
علی می ماندو حوضش و
دستهای برشده ای که
لکه ها ی سرمه ای راه راه
روی سبابه دارند.
تو هم ديگر بر نگرد
فرش قرمز جمع کرده ام
گوسفندها هم توی همين بازار تهران
پروار شده اند و پسرهاشان
با آزادی تمام ِروی سکه ها
که ضرابخانه ی حاصل تقارن خيابان « شريعتی » به « پاسداران » زده است ،
به عقد دختر های متمدن در آمدند.
حالا ديگر
پشت ميزهای دانشگاه هم گوشت حلال هست
تا روز قربانی
سر به تيغهای مجلس آرا باشند - يا
بيد به آغوش بادها واگذار کنند
و به افتخار نودمين گل « علی دائی »
که در بازی دوستانه ای وارد دروازه ی آمريکا می کند
لنگ مادر و پدر « پوشکاش » را جر بدهند.
منهم هفت شبانه و هفت روز ديگر
عين روزهای اول مهر
مدادهايم را می تراشم
دفتر نقاشی را جلد سه رنگ می کنم
ساعت رياضيات که گذشت
و حساب و کتابها تمام شد،
رياضت ايستادنهای بی ثمر را
که پشت جعبه های مقوائی ای ايران خواندم
با آبرنگهای وينزور انگليسی
نقاشی کنم
و يک نسخه هم برای شما بفرستم
با حواشی « داروگ » نيما شايد ،
بلکه باور کنی
يک دست بی صدای من
هنوز جوهرش خشک نشده بود
که در انتظار دست تو پژمرد .


۸۲/۱۲/۴

 Majid | 10:12 PM 




19 February, 2004

متن فوق را به درخواست روزنامه‌ اي ادبي و اجتماعي براي سال روز فروغ نوشتم اما بعد از درخواست به سانسور بخش هايي از اين نقد از سوي دوستان از چاپ آن منصرف شدم و آن را در اين وبلاگ گذاشتم . باشد تا زمان خودش و در جاي خودش:


فروغ فرخزاد از زاويه ای ديگر !؟
---------------------------------------


۱- فروغ فرخزاد در سه ديوان اول خود که در سالهای ۳۲ تا ۳۹ منتشر شد سرشار از احساسات زنانگي اشعاری روانه ی بازار آشفته ی شعر آنزمان کرد. تصور کنيد سالهای بعد از کودتا که نيما مانيفيست شخصی خود را داده ، دوره دوره ی حرفهای همسايه است و شبانه های بامداد آمده و اخوان هم زمستان و اخرشاهنامه را به بازار داده و حالا چرخه ی شعر نو براه افتاده - ققنوس و مانلی و آی آدمها و قوقولی قوی نيما به بازار آمده و جنجالی براه افتاده خاصه برای آنهائی که غير از بلبل و چهچه آن هيچ صدائی مانند جيغ خروس را در شعر مجاز نمی دانند! و يا جنگ سرد اخوان و شاملو در کوران است و حتی شعرائی مثل نادر پور و مشيری هم کارهای اصلی را انجام داده اند و خب - در اين بازار اشعار خطی و غير ممتاز فروغ فرخزاد ببازار آمده است . بازاری که توقع زيادی بعد از ديدن آنهمه کارهای مناسب از بزرگان ، دارد. فروغ در کتابهای اول خود بسيار رمانتيک و تکراری و اکثر در قالب چهار پاره ی نيمائی می نوشت. اشعاری که غير از ناله از دست شوهر و نديدن کودک يا شکوه از حصار تنگ زندان خانه و دست آخر لذت گناه حرف تازه ای برای گفتن نداشت و از نظر تکنيک خام و احساساتی بود. اشعاری که با الفاظ و واژه های رمانتيک و بسامد کلامی حسی و ملودرام نگاشته شده است.
با تما اين تفاسير فروغ در بازار شعر معاصر آن زمان جای ويژه ی خود را گشود چرا ؟ اولا به دليل اينکه جای خالی شاعره ئی که به شعر نو ايمان داشته باشد در بين قدمای معاصرين ! خالی بود . نتيجه اين شد که فروغ بعنوان کسی که اشعار توفانی و گستاخ و زنانه می نويسد که در نوع خود در تاريخ ايران بی نظير بود شناخته شد و افتخاری هم برای شعر نو ! - بنابر اين براحتی در جمع شعرای نو نويس و وابستگان پذيرفته شد.

اما در ميانه ی راه طبع تيز بين فروغ در يافت که دوره ی اشعار آه و ناله و بقول خودش ( لنگ و پاچه ) گذشته و به دو دليل که خود هم به آنها اعتقاد داشت : اول اينکه از شاعران سبک کهن و قدمائی نبود و تعصب رايج اين گروه که در آنزمان جبهه ی نا منسجمی مقابل نو نگاران داشتند را نداشت و در واقع گرفتار اين گروه نشد و دوم اينکه آنقدر در شعر نو مطالعه نداشت و به تعبيری بزرگ نشده بود که وابسته به خط خاص ابدائی ديگران شود و يا آنقدر در کار مطالعه و ترجمه شعرای بيگانه قوی نبود که از آنها الهام بگيرد - پس در حال و هوای خود و حتی زندگی خاص خود بود و آنچنان گرفتار احساسات و به تعريفی درد زناگی بود که بهترين راه حل را برگزيد و آن تغيير بسامدهای شعری خود بود و کلمات و ترکيبات تازه ای برای بيان احساسات خود برگزيد که تماما پس از تولدی ديگر با يک تحول عجيب تبديل به تعبيرهای بديع شاعرانه ای شد که تا آن زمان نظر هيچ شاعری به آنها جلب نشده بود.

به تعبير ديگر دقيقا از زمان تولدی ديگر و پوست انداختن ادبی فروغ بود که قالب و نوع خاص نگاه او که در عين زنانه بودن گستردگی بيانی نيز داشت و از زير بار احساسات صرف و اسارت و عصيان خارج گشته بود با بار نشست. در حقيقت فروغ پرچمدار گويش بود که خودش آنرا باب کرده بود و يکه تاز شعر فمينيستی ايران بود که اکنون پخته شده ، فراز و نشيب را پشت سر گذاشته و با راه يافتن به جمع نخبگان کرسی مناسبی برای خود پيدا کرده است.
درست است که حتی در اواخر عمر کوتاه خود که به برکت شعر آنرا جاودانه ساخت - با تمام جا افتادگی هنوز از زير بار برخی احساسات و تعبيرهای گذشته خارج نشد اما بواقع نوع بيان احساسات و واژه ها و حس او زمين تا آسمان با گذشته تفاوت داشت. د يگر منظور او از عشق آن عشق ناتوان صرفا جنسی نيست که با هر فشار دستی غش می کند. او به چراگاه رستنهای ابدی دست يافته و اکنون است که تاثير شاعرانی مانند شاملو و افق ديد نيما بر او گشوده می شود. او که به گفته خود در ۱۴ سالگی با مهدی حميدی و بيست سالگی با مشيری و نادر پور و سايه با اوج لذت شعری می رسيد اکنون نيما را سمبل شعری خود می دانست و فضای فکری و کمال انسانی نيما را فهميد.
اينگونه شد که فروغ فرخزاد با آشنائی با بزرگانی مانند نيما - اخوان - شاملو و معاشرت با هنرمندان نوگرائی مانند ابراهيم گلستان افق تازه ای پيش روی خود ديد و خصوصا آشنائی او با صنعت فيلمسازی و البته مسافرتهای خارج از ايران و مجال انديشيدن به دور از جنجالهای ژورناليستی دوستان او را به مرز بالندگی رسانيد.اين تغيير ديدو نگرش بود که که با همان ضديت او با سنتها و گستاخی خاص او چهره ای کاملا متفاوت از او ساخت که به سختی تاريخ بتواند کس ديگری را در عرصه ی ادبيات و شعر جايگزين او کند.

او با عبور از مرز من انفرادی و با فهم پيوستن منيت به من جمعی و نگاه شاعرانه به تمام دنيا در هنر و البته در سينما جای انحصاری ديگری برای خود يافت که اکنون نيز پس از سالها از گذشت ساخت « خانه سياه است » و پيدايش سينمای نوين ايرانی همچنان ساخته ای او مقام و جايگاه خود را دارد .

البته تاکيد اين نکته ضروری است که فروغ در واقع مادر جريان شعر گفتار کنونی است و او با روی آوردن به زبان عامه و گفتار و گاها خروج از اوزان نيمائی و استفاده از جنبه های مختلف بيانی ، روائی و تصويری و ترفندهای شاعران قدمائی به نوعی شعر کلامی دست يافت که تاکيد زيادی بر ساختار ندارد. در واقع اشعار او بيشتر از نوع کلامی و حسی است تا ارگانيک با اين تفاوت که فروغ کاملا آگاهانه در اين راه پای گذاشته و بر خلاف ديگران مثلا سهراب کلام او را با خود غرق نکرده بلکه او مخمل کلام را به درستی بافته است. در واقع اشعار آخری او نشان می دهد که تيز بينی فروغ هرچند دير - به ساختار روی آورده و معماری کلام را می آزمايد و اکثر صاحب نظران بر اين باورند که اگر فروغ می ماند اشعاری متفاوت با آنچه تا اکنون داشت ( از نظر ساختار ) می سرود.


۲- فروغ فرخزاد در نوجوانی بعقد پرويز شاپور - کاريکلماتوريست در آمد. شاپور از اهالی قلم بود و دوستی نزديکی با بامداد اشت. خاطرات ديگران خاصه پوران فرخزاد و البته کتاب اخرين تپشهای قلبم ... که عمران صلاحی آنرا جمع آوری کرده است نشان ميدهد که فروغ فرخزاد عشقی اتشين به شاپور داشته است. او در همان نوجوانی بخاطر شاپور جلوی تمام خانواده می ايستد و با جنجال به خانه او ميرود.
اينکه فروغ در خانه ی مردی بارور شد که بعدها به جرم زندانبان بودن او مورد حمله قرار گرفت از داستانهای جالب روزگار است. در واقع شاپور در جاهائی برای فروغ که از نوجوانی به خانه او آمده و پدری سختگير و ارتشی دارد نقش پدر را بازی می کند.او کتابهای اوليه خود را زمان زندگی با شاپور به بازار داد و از همان هنگام که اشعار جنجالی او به بازار آمد و او با دوستان گرد شيرينی آشنا شد شايد بنای جدائی با شاپور را بنا نهاد. آشنائی او با دوستانی مانند طوسی حائری همسر سابق شاملو و ديگران باعث شد تا به تحريک آنها از شاپور جدا شود و شاپور تا آخر عمر با ياد فروغ زندگی کرد.
بعدها بعضی ها با مقدمه و موخره نويسی بر ديوان فروغ سعی کردند از او زن مظلوم و شهيدی بسازند که با شخصيت او سازگار نبود. آنها دائم به اين نکته که خانواده ی شاپور نمی گذاشتند او کامی را ببيند و به کاميار جلوی در مدسه از او فرار کرده يا حرف نامربوطی به او زده گله می کردند. کسی نبود به حضرات بگويد مگر زمانی که فروغ شمع مجلستان بود و بازار گرم محافل نو نگاران به شب شعرهای شمس بادقيسيها پهلو می زد و بازار به کامتان بود چکارش کرديد؟ غير از ترقيب او به يرودن اشعار جنجالی و سکسی و آه و ناله دخترهای ۱۴ ساله پسند ؟
( آتشی انگار می گويد ) که فروغ در اين دوره نهايت کاری که کرد اين بود که بگويد :
با اين گروه زاهد ظاهر ساز جنگ من و تو کودک شيرينم ....
که اينرا حافظ خيلی قشنگتر و امروزی تر از او ۷۰۰ سال پيش گفته بود :
زاهدان کاين نکته بر مهراب و منبر می کنند ....
( از حافظه نقل قول شد )
اين هوچيگريها تنها تارخ مصرف زمان خود را داشت و فروغ فرخزاد امروز را نساخت . نوشتن شعرهای اروتيک مانند :

گنه کردم گناهی پر ز لذت ...

چه پنجره ای را رو به او و مخاطب باز کرد ؟
تنها داستان اين بود که ما مرد گستاخ بسيار داشتيم که همان زمان بگويد :
خدايا تو بوسيده ای هيچگاه / لب سرخ فام زنی مست را / به پستان کالش زدی دست را ....
يا :
هر جا دلم بخواهد من دست می برم / ديگر نگو ببين به کجا دست ميبری .../
اما فروغ راه تازه ای را ميان آقايان کافه منقلی باز کرد و آن شعرهای گستاخ و جنسی بود که در اين راه بی رقيب هم نماند چون به سرعت افرادی مانند سيمين بهبهانی جوان ( که با او سر دعوا هم داشت )و ديگران به او پيوستند و حدود يک دهه را با اراجيف سکسی احساساتی بيکار ی که به هيچ درد هيچکسی نخورد عمر خواننده و خود را از بين بردند.
درست است که واهمه از بيان احساسات و توصيف معشوق در بين زنهای شاعر گاهی آنقدر است که مخاطب را يا به بيراه عرفان می برد يا به سر درد می اندازد اما بی پرده نويسی صرف با اروتيک نويسی مدرن تفاوت فراوان دارد چنانکه خود فروغ بعدها در اشعار دوره ی آخر اين احساسات را پرداخت و آنها را از ارائه ی مبتذل عشقهای آبکی به اشعار اروتيک قوی و بی رقيبی مبدل کرد.
شعرهای جنسی فروغ مانند گناه تنها تجربه ای بود بر اشعار زنانه ی قوی و سرشار از تکنيک کلامی که بعدها آنها را ساخت و انصافا اگر سر راه آدمهائی مثل گلستان يا بامداد قرار نمی گرفت معلوم نبود عا قبتش به کجا می رسيد.
فروغ به گفته ی برادر - بعد از گفتن شعر گناه رسما چمدان بست و از منزل پدری رفت و در اين ميان از طريق شجاع الدين صفا به طوسی حائری متصل شد و با او همخانه.... که تاثير اين قبيل افراد بر فروغ انتشار ديوان اشعار ديوار و عصيان بود. اشعاری از قبيل :
ديوم اما تو ز من ديو تری ....
که خود فروغ از اينکه کودک رها کرد و رفت از خود گله می کند و نمی دانم چرا ما حق نمی دهيم به خانواده ای سنتی که آن کودک را نگهداشته اند و با اشعار اروتيک و داستانهای فروغ روبرو شده اند که نگذارند ارتباط بين آنها برقرار بشود ؟

منظور من از طرح اين قبيل داستانها اين است که چرا ما بجای بررسی و سنجش زندگی يک هنر مند که اکنون به تارخ پيوسته دنبال ساخت سمبل و بت از آدمها هستيم ؟ - به قول خود پوران فرخزاد بعضی ها از فروغ آدم ديگر ی می خواهند بسازند در حاليکه او برای من همان خواهری است که براحتی به من ميگفت چقدر خری ! ( نقل از مضمون از حافظه می نويسم )
اگر فروغ شاعر خوبی بود و از دست حصار خانه و زندان آن به تنگ آمده بود و از آنجا گريخت به قول خودش برای شعر بعد از آن چه کرد !؟
اين تهمت بزرگی است برای شعر که بگوييم برای شعر قيد زندگی و بچه را زد و تازه چه کرد ؟ بيايد و گرفتار شب نشينی های آنچنانی و دعواهايی که هنوز هم سر زبان همه است و از اين شاخه به آن شاخه پريدن ها و امروز به اين اعتماد کردن و شکست خوردن فردا به ديگری و ناکام ماندن و از دست دادن انرژی .. انوقت مردی محکم بنام شاپور آنسوی داستان است که به نظر من به او بسيار ظلم شده است در اين ساختن شخصيت مظلوم فروغ
درست است که فروغ مظلوم بود اما نه از ناحيه شاپور از ناحيه ی آنهائی که او را در دام داستانهای خود آوردند و حتی از ناحيه ی گلستان که او را به ابرها برد.
شاپور حتی بعد از جدائی از فروغ از او حمايت می کرد و حتی با خرج او فروغ به سفر آلمان و اروپا رفت و به اعتراف خيلی ها شاپور فروغ را تا آخر عمر دوست داشت.
حالا از ناحيه ای ديگر نگاه می کنيم:
من جوان سالها ی ۷۰ و ۸۰ هجری شمسی از فروغ فرخزاد زمان کودتا و بعد از آن که بقول خود دردها ديده و حصار بريده و بيرون آمده و نقل مجلس شده چه در دست دارم ؟ يک مشت اشعار اروتيک و احساسی زنانه آنهم زمانيکه آنهمه کشت و کشتار در اين کشور است و کودتای آمريکائی محمد رضا را آورده و زن ايرانی به بيرحمانه ترين شکل آزار ميبيند و تحقير می شود زمان قبل از آن يک روز پوشيه های فولادين به صورتش می آويزند و روز ديگر آنرا از سرش ميکنند که انگار او آدم ديگران است و اکنون هم در حصار آنهمه رسومات عجيب و غريب گرفتار است.
من بايد از کجا بدانم فروغ زن شاعر اين زمانه است ؟
دلبستگی فروغ به نادر پور يا ديگران و جريان دعواها و بند کردن او به همه در مهمانيهای آنچنانی چه چاره ای برای هنرمند متعهد اين زمان است ؟
ديگران حتی اگر در دام افيون اين و آن در آمدند گفتند و آرام ننشستند . بقول اخوان :
ميهمان باده و افيون و بنگ
از اعطای دشمنان و دوستان ...
اما دست پا زدن در اين گرداب به نظر من انگی بود بر شعر نو که: بله ما بخاطر شعر از خير خانه و کاشانه گذشتيم!.
با تمام دوست داشتنهايم نسبت به فروغ من اين جمله را اينجوری می خوانم : که بخاطر سرودن اشعاری اروتيک مثل گناه جائی در خانه نداشتيم.

خيلی وقت است می خواهم اينها را بنويسم اما مردد بودم. قصد من کدر کردن چهره فروغ نيست . من دلم خيلی جاها برای فروغ می سوزد و برای آنهمه استعدادی که گرفتار دسيسه ها شد.
درست است که فروغ فرخزاد بعدها چيز ديگری شد و آن فروغی که در تولدی ديگر به بعد ديديم کاملا تحت تاثير ابراهيم گستان بود. درست اين است که بگو ئيم او را گلستان از دامن داستانهای حواشی نجات داد و پنجره ای تازه به رويش گشود. اما در واقع گلستانهم کنار او بود که گلستان شد !؟ در آخرين اشعار فروغ هنوز حضور شب و آرزوی پرواز موج ميزد که اگر گلستان او را به اوج ميبرد در آخرين شعرش نمی سرود :
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی است .
به داستانهای ديگر هم که عده ای از باردار بودن فروغ هنگام مرگ و نخواستن بچه از سوی گلستان و نهايتا دعوای آنها و آن تصادف کاری ندارم و دوست ندارم مثل آنها گلستان را قاتل فروغ بدانم.


۳-دست آخر اينکه فروغ نابغه ای بود در ادبيات ما که با تمام ندانم کاری خود و دسيسه ی ديگران باز هم به اوج رسيد . حيف بود برای اين زمانه و خودش هم در اواخر از دست حرف و نقلهای آدمها عصبی بود. از دست کارها و ندانم کاريهائی که شايد خود برايش فراهم آورد. فروغ مطالعات زيادی در ادبيات کلاسيک داشت و با هنر روز دنيا آشنا شده بود و هنر فيلمازی را نزد گلستان آموخته بود. در غم ديدار پسرش بود و روحش اواخر که آرام شده بود و درونش به صلح تقريبی رسيده بود از جذامخانه پسری آورد و بزرگ کرد و احساسات منقلبش را در او آرام کرد.

گفتن اين داستانها از سر دلسوزی يا حد اقل اندرز دوستانهم نباشد تلنگری است بر آنهائی که از آدمها بت می سازند و تا سخن از زن و زنانگی پيش می آيد بدون اينکه صادقانه آدمها را به قضاوت گيرند عزيزانی مانند فروغ را پلاکارت خود می کند و چشم بر صفحه های عظيم تاريخ گذشته می بندند . بارها گفته ام که زندگی خصوصی هر هنر مندی با زندگی اجتماعی او فرق دارد و حد اقل بنده در معرفی آنها به زندگی اجتماعی آنها معتقدم اما بايد اين حرفها را می زدم.
به نظر من فروغ فرخزاد به خودش - به شعر فارسی و به منی که با اشعارش زندگی کرده ام بد کرد . بعد از خواندن يا شنيدن هر داستانی از زندگی فروغ بيشتر به اين عقيده می رسم .چقدر بايد زمان بگذرد و فروغ فرخزاد ديگری بيايد ؟
اين جامعه ی تب زده ی باری به هر جهت تا کی بايد به انتظار تولدی ديگر برای فروغ ديگری در شعر باشد !<؟ در آخر می خواهم به استدلال ،قسمتی از خاطره ی خانم طوسی حائری در مورد فروغ و حرفهای او را بياورم نقل از هفته نامه بامشاد ۱۳۴۷ : « .... آنشب آمده بود خانه ی مهری رخشا، تازه از اولين سفر اروپايش برگشته بود... فروغ آنشب همه اش سربسر عماد خراسانی می گذاشت و مادام می گفت : عماد چرا تو بايد اينطور خودت را اسير اعتياد کنی که در نتيجه کار شعر هم به جائی نرسی . حيف تو نيست که هنوز از آه و ناله های قلابی عهد دقيانوس شعر ايران دست بر نميداری ؟ فروغ فرخزاد آنشب ميهمانی را بهم زد. با حمله های بيرحمانه ی او به عماد خراسانی می برد مجلس از شکل انداخت، عماد اول سعی ميکرد حرفهايش را جدی نگيرد ولی فروغ دست بردار نبود تا بالاخره عماد ناراحت شد و اينجا بود که مهری با فروغ دعوا کرد و سخت از کوره در رفت . مهری به فروغ گفت : تو چرا عمدا همه را می رنجانی ، چرا جلسات ميهمانی را بهم می زنی، چرا عماد را ناراحت کردی/ و فروغ خيلی ساده گفت : - او نبايد اينطور اسير اعتياد باشد. او با خودش و با شعر فارسی بد می کند ، چرا يک چنين چيزی را بايد پنهان کرد؟ پنهان کردنش بدتر است ... » او ادامه می دهد : « ... فروغ ناسازگار، صريح و خشن بود . دوست داشت به يکی پيله کند و وای از وقتی که پيله ميکرد.در ابراز عقايدش، کارش از صراحت می گذشت و به گستاخی و دشمنی می رسيد ....شايد چنين گمان می کرد اگر حمله نکند مورد حمله و سرزنش قرار خواهد گرفت ...عجيب است که او به صراحت به کسانی تاخته است که روزگاری مورد احترام و عشق و محبتش و مورد قبول او بوده اند .. » فروغ فرخزاد شاعری بود که حکايتش حکم معما و افسانه به خود گرفته است. او هر گونه که بود شاعری بي نظير ی بود و مقامی بالا در شعر معاصر ايران و بلکه شعر ايران دارد. با تمام ماجراها نسل من خيلی جاها با اشعار او باوج رسيده اند و حضور اين نسل بر سر مزار او حکم همدردی جوانهائی را دارد که به غم عزيری رفته اند که خود ، خانواده ، زمانه و تمام دوستان با او بد تا کردند .با او که به تصوير اخوان ثالث « پريشا دخت شعر پارسی » بود. تمام.

 Majid | 7:11 PM 




12 February, 2004

نگاتيو !
----------------


فرقی ندارد
مسافر چهارشنبه ها هم که رفته باشد
آنور آسمان
تا اتاق طبقه ی پنجم رو به خيابان
چند ميليون سال نوری بيشتر فاصله ندارد که !؟
دنيا هم بدون تو
اندازه ی لوبيا های همين قرمه سبزی ايرانی
آدم دارد که با حوا
هوا می خورند و هوو می آرند و
تازه
پسراهاشان همديگر را ستاره باران ميکنند.
آنروزها که چيزی برای گرو بود
چک و سفته و برات ارزانيشان
جنبش اصلاحات هم
نتوانست سبيل قيصری از ما بهتران
گرو بندد.
خب !؟ فاصله هنوز هم که خوب ببينی
چند ميليون سال نوری است مگر ؟
تا می کنم
به صندوق می آويزمش بهار ديگر
سبز می شود ...

جان شما بيد باور کنيد
مجالی نيست
خواستيد بدهم باورتان بياورند که اين آبادی
حافظی داشت که غزل های بيکاری
به آسمان هفتم واگذار کرد تا شاخه نباترا
به خال هندو يا سيب غبغب
- چه فرق دارد آقا ـ
به طره ی گيسو اصلا - خوبتان شد !؟
به آنچه شما می گوئی - بله
شاخه نبات را به قهوه خانه های سر راه مهمان کند .
و عشقش که به فرياد آمد
تسکين هيچ دردی نبود
تا بر سر قبرش
قرآن از بر بخوانند.
حالا تو هم کافه نادری که نباشد با همين
شوکا و آدمهای منوالفکرش
که آنور ميزهاشان خانمهای سال ۸۲ نشسته اند
و کاپوچينو و کافه گلاسه بهم ميزنند
سر کن تا ماهواره
چهارشنبه سوری نشده پيام اعليحضرت همايونی
برايتان نسخه کند
شايد فرجی شد
هفدهم شهريور ماه امسال
شازده رضا که آمد و خيابان ژاله رژه رفت
رو نوشت قانون دمکراسی را برامان بالا آورد!
يا مثل کاسبهای خيابان چراغ برق
که با سواد شدندو تابلو را اميرکبير زدند
آرزو کن تا عمو سام
برای انتخابات سال آتی
چند فروند اف اف ضميمه ی آسمان تهران کند
روبان قرمز پاپيون داری برای امير کبير بيکار
که از سر تجدد
نوک قلم می تراشيد برای روز مبادا
به ابرها بيا ويزد
باشد تا خدا بيامرزد محصول ۲۰۰۴ ميلادی را
اول ورودی آزاد راه آنجاها ...

اجازه دهيد
مدرسه ی پويش اگر آمده بوديد
بهمن پنجاه و هفت بود انگار ؟
نبود !؟
اهن قراضه را که می زدند و جيغ بچه ها
تمرين دمکراسی چپی معلمها و
اسلام شناسی خانم رمضانی هم حتی
کارساز نشد.
صمد آمد و هدايت رفت
جيبها را زمستان اخوان پر ِ آدم برفی کرد
شبانه های بامداد به روز بستمان و
متلک مبصر کلاس هم چاره نبود.
عصرهای پنجشنبه با ته کلاسيها
پشت کوچه ی مشيری
خريد شام فردا شب بود و
شوی مايکل جکسون که عين مسيح
مرده از قبور استوديو بيلی واگنر
زنده به دسته ی کورهای آوازه خوان لاله زار
پهلو می زد .
تا خواب زمستانی چند ساله
به حاشيه ی کاغذ های تا شده آونگ کنم ،
ولی چه می دانی که اينبار اينبار
پشت اخرين صندوق که ايستادم
گنبد ارشاد بود و تنهائی کوير
داد از بيداد نبود
حکايت من بود و ۳۳ سالگی بالهای شاپرک
که لفاف جيب آويز
بال ميزد.
آنروزها هم که از بنا گوش در رفته ها
چيزی برای گرو داشتند
۵۹ بود
۶۱ و ۶۲ آمدندو رفتندو قفس ها از طلا شد.
حالا هی نق نق نق
حکايت حاجی باقر التجاب الدوله و
کنيز شاش بند شده ام !
باور کنيد :
ماشين های چمن زنی هم ديگر
سر و اوضاع دوستان را به هر قيمتی
بگو قيمت دادن روغن سياه اصلا
- به هر قيمتی ظاهر را وسمه ی خانمهای ينگه دنيا
که پيشبند قرمز و گل ِ سر توری دارند
و روزها توی خيابانهای خارجی
برای هم لبخند پرتاب می کنند
پسند نمی اندازد.
حالا هی وسط جمله ی معترضه
گيومه باز کن
يا برای چشم انداز وسيع آينده ی رو به رشد
نسخه کشورهای عقب مانده
به خرجين تفاخرات ملی انداز
و به نيت بازگشت قلم
حصار بشکن يا ...
اول اخبار بامدادی لای کتاب باز کن .
شاخه نبات حافظ هم که گرو بگيری
حمد و قل و الله را که اجازه نداری بدون وضو
حواله ی آسمانها کنی
حالا هی لای کتاب باز کن و از نو
شاهد گرو کشی کن.
من هم اينجا آرام نمی نشينم
آنگاه پس از تندر ِ اخوان را هنوز حفظم
آخر شاهنامه و کتيبه و پيغام
يا از آنهم که بگذرم - مثلا
در آستانه ی بامداد و مانلی نيما را
صبحانه که خوردم
برای ناهار شما هم می گذارم
دست به آتش نزنيد ،
زود بر می گردم.




۸۲/۱۱/۲۳

 Majid | 9:32 PM 




09 February, 2004

مسيحا برزگر - دارينوش و سگ کشی !
-------------------------------------------


۱- مسيحا برزگر را نمی شناسم . چند ترجمه از او ديده بودم اما نگاه خريداری نبود ! - کتابی از دوستی رسيد بنام « عشق پرنده ای آزاد و رها » ظاهرا از « اوشو » اما نام مسيحا برزگر بدون ذکر کلمه مترجم روی جلد آمده بود. کتاب از محصولات دارينوش است و با اينکه زياد خرسند نيستم که در باره کارهای دارينوش نظری دهم اما دلم نيامد چندکلامی که به نظرم رسيد اراسل نکنم.
اولا از نظر شکل وشمايل و طراحی گرافيکی اين کار از کتابهای ديگر دارينوش بهتر بود و معلوم است که مصطفی معظمی قصد دارد از چيدمانهای بازاری و عجيب که معمول در کارهايش داشت فاصله بگيرد و اين خوب است. گاهی آدم حيفش می آيد که دارينوش اينهمه هزينه می کند و لی از نظر گرافيکی و هنر بصری کارها بازاری از آب در مآيد خصوصا در مورد کارهائی مانند سهراب ...
دوما - آنچه در همه جای دنيا مرسوم است اگر قصد معرفی مولف يا مترجم در داخل يا پشت جلد کتابی در کار است ، از اثار و شخصيت فرهنگی و کار او می گويند و بواقع معرفی از شخص است مگر اينکه بخواهيم شاعر يا نويسنده ای با حالات رمانتيک نمايش دهيم که در مورد تنها يک مترجم به نظرم کمی عجيب است که پشت جلد کتابی از « اوشو » بياورم : ( مسيحا برزگر ... آرام است و هيچگاه برای خشونت جواز صادر نمی کند . ... حضورش آنقدر عاشقانه است که وقتی به خار و گل ميرسد بی درنگ کلاه از سر بر ميدارد و می گويد سلام ) !
خيال ميکنم با صرف اينهمه هزينه قصد معرفی و بهتر گويم مطرح کردن خود بواسطه نام بزرگانی مانند « اوشو » را داريم خصوصا وقتی داخل جلد می بينی برزگر نوشته است : ( ترجمه به مجتبی معظمی تقديم ميگردد به پاس بی پيرايگی و شور و شوق مسيحايی اش ) ! بده بستان کامل ميشود !
سوما - کتاب از نظر مفهومی همچنان بار کلام زيبای « اوشو » را بهمراه دارد. و بحثی در اين مورد نيست -اما اگر اين نوشته ها شعر است - که طرز نگارش و حروف چينی چنين نشان می دهد - ترجمه ای بسيار دم دستی و غير شاعرانه دارد. اگر شعر نيست و قصد ما بازسرائی و واگويه است و مترجم قصد ساختن کلامی عاشقانه از انديشه های اوشو را دارد ، اصلا موفق نيست.

زير هم نويسی و تکه پاره کردن متن صرفا نشانه شعر نيست. در اين کتاب ترجمه آنقدر سطحی و غير شاعرانه است که حالت گزارش به خود گرفته است -بخوانيد :
( ... دانشمندان تا سه دهه ی پيش ،
گفته های عارفان را تعبيرات مجازی می دانستند،
نه حقيقی.
اما عارفان از يافته های خويش
تعبير حقيقی می کنند نه مجازی.
وقتی می گويند انسان از جنس نور است
منظورشان آن است که
انسان حقيقتا از نور ساخته شده است.
امروزه علم ، نه تنها می گويد:
انسان از جنس نور است،
بلکه می گويد:
همه چيز از جنس نور است..... )

انگار داريم در روزنامه گزارشی علمی و تحقيقی می خوانيم ! - براستی برای من ِ مخاطبی که اعجاز ترجمه شاملو را در اشعار بزرگان ديده ام قبول اين متن بنام شعر يا واگويه شعری غير قابل قبول و سنگين است.
اگر قصد ارائه کلامی ليريک يا غنائی داريم و يا حتی ترجمه ی شاعرانه با زبان مدرن با داشتن الگوهای بزرگی مانند بامداد ( احمد شاملو ) و کارستانهائی که در اين زمينه کرده و يا احمد پوری و باز سرائی های کسانی نظير سيد علی صالحی ارائه اين آثار دست کم گرفتن مخاطب و کاری، باری به هر جهت است.
نگاه کنيد به ترجمه هائی از احمد پوری :

( نان را از من بگير ، اگر می خواهی
هوا را از من بگير، اما
خنده ات را نه.

گل سرخ را از من بگير
سوسنی را که می کاری،
آبی را که به ناگاه
در شادی تو سر ريز می کند،
موجی ناگهانی از نقره را که در تو می زايد... )

- خنده تو - هوا را از من بگير ...
پابلو نرودا - ترجمه احمد پوری


و يا :

( ... يادت می آيد « ممد کلی جی » را
از بند جوانان؟
با پس کله ای صاف
پاهائی کوتاه و چاق
و دستانی بزرگتر از پا هايش.
کله مردی را خرد کرده بود
با يک تکه سنگ
بخاطر دزدی عسل از کندو هايش.
تو را به احترام همشيره صدا می زد ... )

-نامه هائی از زندان چانگری
- دنيا را گشتم بدون تو - ناظم حمکت - ترجمه احمد پوری

و باز سرائی های سيد علی صالحی :

( .. شما راست
تا مرا به توانائی دانش بر آوريد
از آن سبب
که بيم و بهانه فراوان است.
باری به ازار و اضطرابم
بيم ها بسياری رسيده است،
اما من از راه راستی و
روشنائی،
اشارتی را
کج
نخواهم سرود .)

-يسنا، هات ۳۲ - زرتشت و ترانه های شادمانی
- باز سرائی گات های اوستا - سيد علی صالحی.

- از اين دست بسيار می توان مثال آورد . منظور اصلی اين است که اگر ترجمه مسيحا برزگر شعر يا واگويه باشد بعضا بسيار شکننده و روزنامه ای است - اما اگر تنها ترجمه ای از اثری ، علت شکستن خطوط و چيدمان شعر گونه از چيست /؟ آشفته بودن بازار و علاقه ی عامه به شعر و ساده فرض کردن مخاطب ؟
فراموش نکنيم ما در مقام ناشر در چه مرحله ای هستيم و بايد چگونه خوراک فرهنگی اقشار مختلف خصوصا نسل جوان را فراهم کنيم و آنهم هنگامی که از نام بزرگ و صاحب انديشه ای مايه می گذاريم.

چهارما - من براستی از اينهمه عشق ، عشق است ، عاشقانه و خلاصه عشق بازی دارينوش خسته شده ام. راستش کمی هم ياد طرح پشت کاميونها افتاده ام بسکه روی جلد کتاب و نوار و پوسترهاشان حتی کنار تصوير سهراب ( که آنهم با چه شباهتی است بماند ) با اين کلمه عشق خطاطی و بازی بازاری کرده است.
خيال می کنم اين بازار آشفته و عرفان زده ما را وسوسه کرده که با نام هر کسی هر کاری لازم دانستيم انجام دهيم و برای فروش بازار حتی ابائی از اداهای آنچنانی بازار پسند هم نداشته باشيم و حتی اگر در تفکر کاملا ما ترياليست هم باشيم طوری نيست دوره دوران عرفان است....
به هر حال اميدوارم دوستانی مانند دارينوش زمان و وقت و دقت بيشتری در ارائه آثار و نام بزرگانی از اين دست داشته باشند و آنچه با سهراب کردند با برزگانی مانند « اوشو » انجام ندهند حد اقل.

۲- می دانم دوره جشنواره ۸۲ است و نگاها به مارمولک و شهر زيبا و دوئل و... اما خنده تان نگيرد بعد اينهمه زمان بنده تازه پريشب بدور ار اينهمه جنجال موفق بديدن « سگ کشی » شدم ! - چه لذتی دارد ديدن کار ی از بيضائی آنهم در روزگار قحطی فيلمهای بدرد بخور و وفورتصاوير و موضوعات آبکی ! - جدای از بافت فيلم و نوع نگاه خاص بيضائی به تصاوير و همه چيز و در گيری حسی - ذهنی و بصری بيننده که جای گفتار جدی ديگری می طلبد و از عهده من خارج است موضوع جالب شخصيت زن اين فيلم است . آنقدر اين روزها در مورد زنان و آزار آنها و نابرابری و اين داستانها ساخته اند که ديگر ديدن فيلمی با اين مضمونها آدم را آزار می دهد . اما نکته جالب اينکه سگ کشی بدون دادن شعارهای آنچنانی و ادا های فمينيستی تصويری واضح و شفاف از مظلمه ی زن ايرانی و نامردی بعضی از مردها نشان داده است. تنها شعاری که در فيلم ديده شد که آنهم بسيار حساب شده و بجا زمانی که يکی از طلب کاران پشت به اسلحه زن می گويد :
اون ( منظور همسر زندانی زن ) ارزش اينکارها را نداره . و جواب می شنود :
من بفکر ارزش خودم هستم ( نقل از مضمون )

اگر مثل من از دنيا پرت هستيد و اين فيلم را تا بحال نديده ايد هنوز هم دير نشده ...
تمام.

 Majid | 11:56 PM 




07 February, 2004

کامنت !
--------

تَق تَق تَق
صدای بال عقاب است
تِق تِق ِ دکمه ها.


۸۲/۱۱/۱۸

 Majid | 8:55 PM 




04 February, 2004

قسم آيه !
-----------


به همين دکمه ها
وسوسه ی عجيب انتشار ،
قلم افکن و کاغذ سوز
آزادی را
مجالی به سينه های بر آمده - اگر که باشد !

به دکمه های خيره
اگر حصاری پلک زنک نباشد
که دريا آنسوی فاصله ها
کانون نگاه از ما بهترانت کجاست !؟

به خيرگی الفبای حروفت حتی
تا نگويی بر آب
صدای تحرک زانوان نيست
به تا،
تا آوار شود تاک
ستون بند استوائی بازوان.
ابتدای شب
دهان ماه که به تماشايت باز
قسم بر آفتاب
جا مانده کوهان روز
آنروی پشته ها ........



۸۲/۱۱/۱۵

 Majid | 6:26 PM 






Someone who isn`t like Anyone

شعرهاي محمـد مجيـد ضرغـامي
فرستادن نظرات

آرشيو

...........

با عرض پوزش - :
هرگونه برداشت مطالب اين وبلاگ به هر شكل از اشكال جهت چاپ و انتشار بدون اجازه كتبي صاحب وبلاگ ممنوع است و استفاده اشعار و مطالب در وبلاگ هاو سايت ها با آوردن نام صاحب وبلاگ و گذاشتن لينك اين وبلاگ مجاز است

...........


تورا بخير و ما را بال ِ سنجاقك




(اسم اين كتاب)
(سلطنت ارديبهشت نيست)
شعر و طرح هاي محمد مجيد ضـرغامي
....
مجموعه شعرهاي در دست نشر:
من و گنجشك هاي طبقه ي هفتم برج سفيد / دور دنيا در هشتاد شعر / ( آ ) ي با كلاه / عبور از جهان هاي ذهني

...........



موسسه فرهنگی هنری اهورا


( کانون تبلیغاتی اهورا )

مبتكر باز توليد آثار و تصاوير شاعران كهن و مدرن ايران در قالب پوستر، كارت پستال و تقويم براي اولين بار در ايران
.........................





انتشارات سرزمين اهورايي


ناشر كتاب هاي نفيس، هنري،
ديوان اشعار و كتاب هاي ايرانشناسي، تخت جمشيد و ...


دفتر مركزي:
22866858-22866859-
مرکز پخش:22882011
فروشگاه تجريش:
22720409



..........................




منتخب مصاحبه ها و مقالاتم در مطبوعات:
......

لطفن از حراج شاعر دست بردارید!
( به بهانه حراج وسایل شخصی احمد شاملو توسط فرزند ذکور) - نشریه رویش



ليسبون آخر دنيا است - روزنامه شرق


روزنامه همشهري - چفت و بستي براي بازار آشفته ي مواد فرهنگي


بسوي بيداري علمي - فرهنگي
مجدد آفريقا

ورود ديسکهاي نوري در عصر انفجار اطلاعات

نمايشگاه بين المللي کتاب تهران
در نيمه ي راه!؟

گفتگوئي با خانم «رزا بردي گالييه وا »
قزاقستان چه خبر !؟

به بهانه نمايشگاه کتاب کودکان آفريقائي
سلام بر نايروبي

کتابخانه ي مرکزي دانشگاه تهران
کدام مرکز اسناد !؟

ديروز و امروز حسينيه ارشاد

صداي پاي آب يا غرش سيلاب !؟

از پيروزي تا شيکاگو !
گفتگوئي با« داوود رشيدي »

حرفهائي از صميم دل
گفتگوئي با« خسرو شکيبائي»


دين يا دنيا
گفتگو با« عليرضا خمسه »

درد دلهاي يک هنرمند
گفتگو با «امين تارخ»

گفتگو باخانواده ي « حميد عليدوستي »

پاي درد دلهاي « محمود معمار »



* * *



دوستان


***
سايتهائی که می بينم :
.....
دکتر علی شريعتی
بنياد شريعتی
احمد شاملو
غلامحسين غريب و خروس‌جنگي
يدالله رويائي
صمد بهرنگی
پرويز شاپور
فروغ فرخزاد
عباس معروفی
کلاغ
ماني ها
دیگران
رضا قاسمی ( دوات )
کاپوچينو
آينه
پندار
مشاهير
گلستان
دوهفته نامه فروغ
دريچه
کتاب هفته
بزرگان ايران در جهان


***
















خارج از برنامه:

حافظه ي حجم
و پاسخ به تهي بودگي
( نامه ي سيد علي صالحي
به يد الله رويايي )

"اهورا"


هي................جو!

به بهانه ي روز شعر و ادبيات فارسي

در سرزمين قد كوتاهان

……………………… حرف هايي به بهانه ي تئاتر " من از كجا عشق از كجا "فروغ فرخزاد به روايت و كارگرداني پري صابري – تئاتر شهر آبان و آذر83


ماهي سياه كوچولو - خروس جنگي و يادي از سيروس طاهباز

1383 هنر نزد ايرانيان است و بس ! - حرفهائي به بهانه ي ( ادبيات داستاني در وب ) نشست حاشيه اي جشنواره وب

من دلم سخت گرفته است از اين ميهمانخانه ي مهمان كش روزش تاريك

فروغ فرخزاد از زاويه اي ديگر

مسيحا برزگر،دارينوش و سگ کشي

مدرن، پسامدرن و ساختارشکني

از ماست که بر ماست

احمد رضا احمدي،چلچراغ وکارنامه

شمس پرنده نبود ( به بهانه نمايش شمس پرنده خانم پري صابري









AHOORACARD
AHOORA - Yahoogroup
AHOORA - Orkut
AHOORA - Fotopages
AHOORA - Fliker





































Free counter