|
27 February, 2004
کيست مرا ياری دهد !؟
------------------------
۱- آنوقتها هم
دينمان دم ِکوزه ها بود
که آب چشمها سرازير و آزادی
دوای دردهای دو هزار ساله ای که
خيابانها را دسته دسته می کرد.
مسير رفت و برگشت
هر جا که بود فرقی نداشت،
تشنه ی آزاد مرديتان -
نامه به بال پرستو سپردم
تا آنسوی زمان
مکانتانرا به نوازش بالها مست شود و
بخوانيدم :
انتظار ياری نيست ....
۲- چراغها را باد نواز کرديد
صدای پايهائی می شنيدم
که به جستجوی نور شمعی
سراغ مرغ همسايه ميگرفتند.
بالهای قاصدک که باز شد
حرف از سفر زديد و
اکنون هم
هزار و دويست سال است
چراغها روشن شدند و
من ،
آنجا نبودم
تا نگاه عاشق شما را تماشا کنم.
۳- باور کنيد
دود موتورها و باد پرچمها
جلوی نگاهم را می گرفت.
حالا هم که می خواهم
نامه به دست مرکب و باد دهم
دود سيگارها
و نگاه دوستان آنطرف ميز
خفه ام کرده است.
راستی
به کدام حساب دنيا
همياری به صندوق اندازم !؟
۴- ولوله ی دستها ،
تاشهای بيکار است
به چهر ه آنطرف خطی شما
که نمی گذارند طبقات
به رويمان بياورند.
۵- آنقدر دلم سياه شده
که شال نبدم و بی نمايشنامه
سراغتان را بگيرم.
نا جوانمردان عالم نگاه می کنند و
علامت گردانها
هنرمندان بيکار قيمه خورند.
دستها را آرام می کنم
کليد تصاوير را می بندم و کنار ميز کار
چشم به هم می گذارم
پيداتان خواهم کرد.
۶- حواسم که پرت می شود
آب بی لعنت می خورم.
تکليف من کدام است !؟
آنکه آنور ميز با لبخند هايش
فحشمان می دهد
يا منی که به فرياد، آرام ايستاده ام !؟
کلاه ِ هيچور ی هم سويتان نمی آيد.
۷- نگاهم که می کنيد
خرده موها هم قيام می کنند
در اين تنهائی
چراغ ميز دکمه می زنم
کاغذ ی سپيد مانده
که بوی نيرنگ هيچ حزبی ندارد
زير پاهايم می گذارم
سر فرود آرم و
نا مه ای ديگر برايتان می نويسم :
چکار کنم !؟
تيغها دست از ما بهترانند
قلمها گرفتار کودکان
- اما
شما که ديگر باور می کنيد!؟
چه قرمز باشم چه سياه
روزی هزار بار
به ياری شما غم می خورد.
۸۲/۱۲/۸
|
|
|
|