شکسته ي شکسته نتوان گفت
ولي يقين دارم
دلم ترک دارد !
< اخوان ثالث >
انگار حال و هوش روبراهي نداشت . مات نگاه مي کرد و بي پلک زدني از چشمهايش مي چکيد و آخر سر هم همنواي صداش به هق هق داستان را کامل کرد.
بي پرسش صد سئوال داشتم به نگاه
گفت : صداقت کوچيکش آدمو مي شکونه
به حرکت انگشتش نگاه کردم که تنها قاب پنجره ي بي عابري را نشانه رفته بود. خيال کردم حکما اينجا بوده و رفته، کسي که اين مرد رو مردانه کرده بود.
گفت : جيباش خاليه، بچه هاش گرسنه اند ، نجيبه و کارگري ميکنه اما ...
مي ديد تشنه ي شنيدنشم لفتش ميداد انگار ميکردم مي خواد منم خراب کنه ! اما من مردش نبودم که مثل او باران بهار بر کوير نگاهم آورم، با اينکه از ابر خاکستري تو در تو لبريز شده بودم .
گفت : باور ميکني قلب يه پرنده ي معصوم تو دل اين مردمه ساده ست !؟
بهم ميگه تو کاسه ي شکسته آب نخور فقر مياره
ميگم عزيزه دلم اين فقره که کاسه ي شکسته مي ياره ....
و باز باريد.
نگاهش ميکردم
حکما دل سوخته ائي داشت . آرزو ميکردم حرفهاش رو مي فهميدم .