بهشت و دوزخ
-------------------
آينه در چشمهايت ذوب شد
نمي ديدي چه نگاهي ميکردم !؟
(مار با لباس سفيد، پيش دستي را برداشت
کافه گلاسه با هات چاکلت ؟ )
از خنده هايتان در دو طرف ميز
با آواز فرامرز اصلاني
و دود سيگار < قبيله>
خنده ام ميگيرد
( مار با لباس سفيد و احترام
پيش دستي را گذاشت :
چهار هزار و پانصد تومان ... )
راستي
مادر بهشت را چند فروخته
که اينهمه بهاي فريب ميدهيم !؟
چشمهايت را ببند
داستان را از بر کرده ام .