(
آ ) ي با کلاه ( خاطرات کودکي ي کودکي از زبان کودکي ي بزرگي !)
--------------------------
چقدر اين آ ي با کلاه عين آدم بزرگهاست
وقتي کلاه سرش ميزارند
ميبازد
کلاه که از سرش بر مي دارند
باز هم مي بازد .
بيچاره آدم بزرگه همه اش ميبازند
يعني با داشتن و نداشتن مي بازند !
* * *
من
آ ي با کلاه را با آلبالوهاي خشک در پاکتهاي نمو به دست آوردم
در آش کشک خاله ام - که به پايم نوشته شد -
نگاه آ ي با کلاه را در آبي ي آسمان يافت
تا به دريا رسيد.
من
آ ي با کلاه را در جويهاي پر آب( چهارراه چهل دستگاه ) تجربه کردم
وجودش را در آشيانه ي گنجشکهاي وسط (ميدان ۷۴ )نگريستم
وقتي که آشيانه ي آنها گرفتار تير کمان دست سازم بود.
هنگامي که تابستانهاي گرم را در ( اوشان ) از ياد بردم،
آ ي با کلاه را در آبادي هاي پر از صنوبر ديدم و بوئيدم و سرشار شدم.
اگر بيچاره
کلاهي را از سرش بر ميداشتند
هنوز براي من بزرگ بود
چرا که اتحاد
ايمان
و ايثار
شروعش با کلاه برداري از او آغاز مي شد !
خدايا !
چقدر اين آ دم بزرگها کورند
که وسعت اين عزيز را با کلاه و بي کلاه خلاصه کرده اند
خوش به حال من که هنوز بزرگ نشدم
اگر کلاهي بر سر آ ي عزيزم بگذارند
آنر ا اول کلامم مي نشانم
و با او
آ زاد ميشوم
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآزاد آ ز ا د .!