سلام
انار دان کرده ام به انتظارت در سيني ي مسي ي مادر بزرگ و کاسه آب سفالي - که بوي آنروزها را ميدهد - را کنارش پر کرده ام از عشق
مي خندي ؟ باور نداري هنوز هم که جيب هايم پر از آنچه ميخواستي بود و نديدي ؟ بگذار بي پرده بگويمت خودم هم از چشمت پنهانش کردم !
حرصت گرفت ! هه ...
اما باور کن هنوز هم بوي آنروزها را ميدهم ، عين خود خود کودکي که سياهي ي چشمهايم به سفيدي ي برف بودند ...
امشب هوايم از حوصله زمين سر رفته و تنبلي حرکت، هيجان دل را لبريز ، آخر نه آنکه هيچ شبي به يادت نيستم ! ! !
حيرت نکن
من هيچ شبي به يادت نيستم ، به طبقه ي آخر جهنم سوگند !
به آ ي با کلاه و نقطه هائي که براي کشيدن تصويرم حرام کردي و نتوانستي و آن کيسه ي زرد ت سوگند !
راستي کيسه ي زرد را به ياد داري !؟ عين خورجين عباسعلي ميرزا که پاره هاي دل مردم در آن بود !
امشب يادت از مدار حوصله ي دل پر کشيد و رفت و به کدام آسمان آبي رسيد. من از امتداد شب به ياد تو افتاده ام و ميدانم نو همچنان به ياد گوگوش هستي ، با آن حرکات موزون و سرودهاي لوس آنجلسي ،
انار ها را دان ميکنم و از حرص تو همه را به گنجشکهاي آواره ي لب ديوار ميبخشم تا نخورند .
دلم برايت ميسوزد
با آن نگاه خيره ي مشکي و چهره ي مضحک ، دماغ دراز و دندانهاي خرگوشي ...
باور کن دلم برايت ميسوزد ! آخر انگار هنوز هم دل نگرانت هستم ،
از دست حمقاتهاي ابلهانه ات، از دست دروغهاي آبکي و قهر هاي خنده دارت، از دست اعتمادهاي ديوانه وارت از دست حرف مردم ، از دست نفرين هاي خودم ....
گوش کن
از گوشه ي دنج انديشه ام فرار کن . امشب به بلندي ي شب يلدا عشقم را با نفرين هاي هر
شبه به راهت خواهم ريخت.
به طبقه ي آخر جهنم سوگند