آينه ها به ديداري تب آلوده متهم شدند
که نگاه در آنها شما را نشان ميداد ...
باور کنيد دست من نبود
آينه ها تب داشتند
و پرنده ها از آوازهاي بهاري آبستن ...
اينجا کتابها از جنس ابرند
دست بر نداريد
من نشانتان ميدهم که لک لک ها
از جانب کدام افق
به پرواز ديدار محتاجم
و دست من ...
ملتمسانه است اين شايد - ؟!
دستهايم به مر حمتان محتاج .
من
از تکرار نصيحت بيزارم
اما شما که نمي دانيد
دلم چه مومنانه برايش مي سوزد
و گوي خون گرفته
از دستهاي آلوده در خود ميلرزد
به تپيدن ...
آخر شما که نمي دانيد
آخر
شما
که ....
مي دانم
نگاه کنيد مرا اين روزها
که بيش از بيش
که بيش از پيش
و بيش از همه ي کودکيم که آرامم ميکرديد
دل نگران شده ام
غمي ندارم
نگاهم ميکنيد !؟