( آ ) ي با کلاه
- خاطرات ۵ سال دبستان ( سوم )
------------------------------------------
اگر امروز هم معلم ما درس رياضايت بپرسد
و جدول ضربش
ضربه اي ديگر بر من فرود آرد
تمام کائنات را زير سئوال ميبردم !
*
ديشب
در کا رگاه شبانگاهي ي خيالم
جدولي ساختم که کي شود با آن
يک تکه آسمان آبي را
به خالي ي اتاق کثيف کلا سمان آورد!
و تخته سفيدي ساخت
که گچهاي آبي برويش ميرقصند
و زير اندازي از چمنهاي سبز دشتهاي شمال
به جاي نيمکتهاي آهني ي شکسته
به ارمغان آورد.
ونگاهي ساخت
که تمامي ي صفرهاي نا مرئي ام را
از لابلاي کاغذ بيرون کشد
و کنار دو هاي معلم تنبلم بنشاند
اما،
اگر امروز هم معلم ما
درس رياضيات بپرسد
و جدول ضرب را با ضربه هاي پياپي
بر سرم تقسيم کند
با چه فر ضيه اي جدولم را براي او اثبات کنم !؟
خدايا!
چقدر اين ( خانم رمضاني ) تنبل است !
اي کاش کودکيش را گم نکرده بود.
اي کاش کودکيش را زندگي کرده بود.
همچنان که من
از کلاس سوم دبستان
تا کنون،
زندگيم را کودکانه زيسته ام