سلام.
سکان سپردی و رفتی !؟ به امان خودت که امانت دار گاهی گداری نيم نگاهی ؟
سکان به دست که داديد آخر !؟
گم شدم، قطب نما که نداشتم. حيرت مکنيد جادوئی ی نگاهتان مست مي کند . هدايت به دام اسيری پهلو زد.
لک لکها که از بام من گذشتند به بيکرانگی ی نگاهتان سوگند بستم بالهايشان را که درودی به آبی ی آن بالا ها روانه کنند. باشد ، برايتان نيم دمی است شايد اما تسلای انگشتان بند به قلم، منکه از جادوئی ی چشمانتان مستانه ميرقصانم بروی کاغذ. چه فرقی دارد که بود و نبودم را به ذره ای تغيير ؟ برای من از شما خواندن سرود زندگی است . من از اين زمين سقف آرزو بسته ام به نوشتن جادوئی ی نگاهتان و ذرات آب که انعکاس آنرا به افق منتشر کرد چه فرقی دارد به کدام سمت بروم ؟
سکان رها کردم . شرمنده ام، اما به دست من نسپاريد ديگر گم ميشوم. خيالتانرا راحت کنم حتی با قطب نما هم.
اينچنين پشت آفتابی ی نگاهتان آرام شده ام و نگاهتان که بچرخد غمی ندارم ... به هر طرف باشد قلم مست است .باقی برای ياغی من که برايتان قلم به برگ نيلوفر بسته ام.
و خودتان بهتر می دانيد:
کر کره را بستم
کارگاه تعطيل شد.
< پنجشنبه ۱۰ بهمن ۸۱ >