اينکه نشد کار که اينجا،تنها به تن من تلنگر احساس فرود آيد و ارتعاش دکمه ها تشنج انديشه را براي که به صفحه آورد .
آخر نمي دانم چه صدايتان کنم عزيز ! شما را به آنچه هستي، به پستي که مي نشاني نشاني از بالا مده اينگونه گول زنک ...
شما که مي دانيد راز مگو گويان از کجا به ناکجاي انديشه در فرار شدند و با همه و تنها به جشن خطوط دلخوش و پر حرفي هاي نگارشي که بخوانند و نفهمند و اگر نيک بنگرند بخوانند و بخندند !
به چه کاريد که گره باز نمي شود از سر انگشتانتان !؟
آه..............
بي تاب شده ام ! از مرز که ميگذرد اينچنين است ديگر - بي تاب شده ام به دل مگيريد .
آزمون سخت نفس گير بود و مجال اندک . نميدانم . شما بهتر از هر کسي ميدانيد چه کرده ام ... اما ،
اما انگار رو سفيدم ؟ اگر اينگونه بي خيال و غزل خوان گذران مي کنم و اينچنين مانده که باز تاب را تاب ندارند به حسد، حکما رو سفيدم؟
حکما ، باز نيم نگاهي و ... باران
باران
باور کنيد بازي صادقانه اي نبود
رهايش کردم...
راحت طلب نشده ام .
آزمون را نو کنيد
بازي نيست
اين زندگي من است .