هميشه وقتي خياله به آخر راه رسيدن مي ياد ، راه تازه اي پيدا ميکني. نمي دونم شما هم به اين تجربه رسيديد يه نه، اما امروز آفتاب که تابيد من هنوز از مستي ي چشمک ديشب گيج بودم !
اين عين يه معجزه ست که هرشب يه ستاره با اون قد و قواره ي عجيب بياد راست واسه جلو پنجره ي نگاهت و يه چشمک بزنه و باز بره و تو فقط چيزي حدود ۱ ساعت وقت معاشقه داشته باشي ! اونقدر سرها تو گريبانمون پيچيده که نه انگار اين زيبا اينطور سرزده اومده جلو روت ايستاده ...
به هر حال من يه معذرت بهش بدهکار بودم قد تمام عالم که تقديم شد.
آهان ....
داشتم ميگفتم آفتاب که تابيد به خيلي چيزها فکر کردم از جمله آي با کلاه که بايد قبل از رفتن متکثر بشه و جالب اينکه ساعت سفر رو نمي دونم.
يه چيز جالب ديگه که امروز دالانگ دولونک ميکرد اين داستان نوشتن بداهه و تايپ و اينترنت بازي بود . بايد يه اعتراف بکنم و اينکه از وقتي اين نوشتن با کليد برقي رو تجربه کردم نوشتن تو کاغذ برام سخت شده و اين ماسماسک مثل يه عادت ناخود آگاه آدمو اينجا ميخکوب ميکنه و به نظر منهم اين داستان از نوشتن رو کاغذ راهت تره و ديرتر هم خسته ميشي ، ما هم که از قبل اعلام کرديم کاغذ هم پر ....
ضمنا بنده همين لحظه از محظر پر فيض و اصيل تمام الواح عالم کون و مکان از پاپيروس تا کتيبه، سنگ نوشته يا نبشته ، تمام پوستهاي حيوانات اهلي و حشي که سالها به عنوان کتابت به خدمت جد و آباد و پدر جد بنده در آمده بودند ، دفترهاي فرنو - ي دوران کودکي دو جلدي اعلا ، کاغذهاي تحرير ۷۰،۸۰،۱۰۰ گرمي به بالا ، تجار و کسبه ي محترم و کاغذ فروشي هاي خيابان ظهيرالسلام : آقايان جعفرزاده و مصدقي و خانواده هاي محترم ، دوستان و آشنايان و.... ( اي بابا باز جو گير شدم ، جنبه ي نطق کردن هم نداريم ديگه !)
بله از همه بابت اين نظرم عذر خواهي ميکنم و اين گناه به گناه هان ديگر ما افزون که داريم کمکم به جاي کاغذ با کليد برقي و ۱۷ اينچ حال ميکنيم .
بگذريم ...
يه چيز ديگه ، چهارشنبه صبح بنده به دليل هميشگي باز با مترو به سمت ميدان ارک رفتم ( تا يادم نرفته تذکري بدم که جواب عده اي که اين سئوال رو برا من انداختن تو ميل داده باشم باشم ، عزيز جان شخص بنده بر خلاف ميل ( با کلمه ي اجنبي ي ايميل اشتباه نشود ) بله بر خلا ف آن گرفتار اداره دارائي و ندارائي شدم و به قول اخوان جان :
پيکار نفرت بار در بازار
که بايد راه خلاصي براش پيدا کنم تا غنچه ها پژمرده نشن ... بله دوستان گرامي من با دادگستري و دادسرا هيچ کاري ندارم ، هر کسي بره ميدون ارک که دادگستري نميره ..
بگذريم
بله عرض ميکردم رفته بودم اونجاها و تو فکرهاي عجيب و قريب بودم که سه تا پسر بچه احتمال زياد افغاني با کيسه هاي سيگار برا فروش تو مترو بودند و از بازار و توپخونه به مير داماد ميومدند و تو ايستگاه وقتي ريزش برف رو ديدند بعد از کلي گولوله به هم پرت کردن و دل ما را سوزاندن ! توپوله به لاغره گفت :
خداکونه (به فتحه نون ) صدتا برف بيايه و يه تا بارون نه ....
لا غره گفت : بارونوم کي خشنگه ( به فتحه شين و خ و گاف )
توپوله گفت : نه بو آ ( با مارش اشتباه نشه احتمالا باباي خودمونه به خارجي !) اي برفو که اينه ميتاني بخوسبي رويش تازه ( به فتحه ز ) ميتاني به شير قاتي کني و بخوري ( به فتح ب ) و ...
صداشون در حال خنده از من دور ميشد و من فکر کردم بايد يه جوري بشه که اين داستان تو يه جائي ازش استفاده بشه، فعلا باشه اينجا تابعد سر از يه جا در آره..
حرف آخر اينکه با اينهمه گرفتاريه نا خواسته که دارم و تو بهتر از هر کسي ميدوني وقتي اومدم اين بالا ،پشت شيشه و آفتاب رو ديدم،قلم رو ديدم ، کتابها ، کامپوتر ، کارتها، قابها و آي باکلاه رو ديدم دلم گرم شد و احساس ميکنم خيلي خوشبختم . اين تعارف نيست خودت که بهتر از من ميدوني ... اينجوري ميتونم گاهي که دلم ميگيره با نوک قلم هزارتا گل بکارم . يکيش هم سبز بشه ما رو کافي .
براي تو گفتن اعتراف نيست ، تکراره
< ۸۱/۱۱/۴ >