الا اي آهوي وحشي کجائي
مرا با توست چندين اشنائي
دو تنها و دو سرگردان دو بيکس
دد و دامت کمين از پيش و از پس
بيا تا حال يکديگر بدانيم
مراد هم بجوئييم ار توانيم
که ميبينم که اين دشت مشوش
چراگاهي ندارد خرم و خش
چو آن سرو روان شد کارواني
زشاخ سرو ميکن باغباني
لب سرچشمه اي و طرف جوئي
نم اشکي و با خود گفتگوئي
به ياد رفتگان و دوستداران
موافق گرد با ابر بهاران
چو نالان آيدت آب روان پيش
مدد بخشش ز آب ديده ي خويش
چه خواهد شد بگوئييد اي رفيقان
رفيق بي کسان يار غريبان
مگر خضر مبارک پي تواند
که اين تن را به آن تنها رساند !
< حافظ >