|
07 April, 2003
تاريخ بی - حقی !
--------------------
جمع کنيد دکانتان را
تا همراز باد بهار به آواز خانه بر افکنتان
ننشانده ام !
بوی عشق را ای کاش
کاش
کاش
به بيداد هم آويزی رختخوابتان آويزی بود.
آنچننانکه کودکان با زيگوشتان
در پس آ ب شدن قند
دل به دريا زنند و ما، در گويان
به نگاهی
آهی
نه از آنگونه افسوس که جگر خند شود !
حيا نيستتان اگر ،
جمع کنيد بساط را...
بی آنکه کرشمه ی ناهيد به حلقتان بندم
تا قهقه ی روسپيها خفه ام نکند.
به اين زندگی به جن بسته تان.
تن تن تنش وارتان گر باشد اينگونه
به نفس آويزی علا جتان است.
خدا را
به اشتراک چکارتان !؟
که اينگونه استفاده از نام
نام او که ،
چه بگويمت آخر ؟
زجه های دلم برای عشق است
که اينگونه دل سوزان و دربدر
دکه هاتان را آويزش کرده ايد
به گول زنک چه !!؟
بگذار از راه باز گردم
و رو به قبله فرياد دهم :
سلام بر تجرد
که شيطان رها کرد به آواز خوانی ...
می بينيد!؟
دل به صدای بال زنان دف شما خوش نبود - اگر
تير قلم به پايشان می بستم
سرود نيست
زمين گيرشان ميکند - حکما
به رسالت دهش بی دريغ
که مرا از کرمهای غزل خوان جوانی
گاهی - شايد
لحظه ای
..ظه ای
به پيچاپيچ جامه دران می خوانيد.
ندانم کاری
به گلواژه ها سرزنش،
اطلسی به راهتان، و ...
يادتان اينچنين :
« اّلا بِذِکرُاللهِ َتطٌمّئِن اُلقٌلوبْ»
۸۱/۱/۱۸
|
|
|
|