|
15 September, 2003
صمد بهرنگی ، جلال آل احمد و فريدون مشيری و ما شهريور
------------------------------------------------
بايد زودتر از اينها می نوشتم اما در گيری ها رهايم نکرد. دشمنان را دو ست انگاشتن... کجا بايستی می رفتم !؟گفت:
رو بر شمس تا دهد از تو خلاص مر تو را
اينچنين شد...
بگذريم .
شهريور ماه بعد از اخوان ثالث که شرح آن رفت در نهم سالگرد صمد بهرنگی جادوگر کلمات و گشاينده درهای رويا - در هجدهم سالگرد جلال نويسندگان و در سي ام سالگرد مشيری خالق کوچه ، رمنس ماندگار شعر معاصر است.
۱- انگار سوم دبستان بودم که تابستانهايم از لب ديوار و حوض کاشی پر کشيد و به کتا بهای صمد گره خورد. داستانهای اولدوز ، کچل کفتر باز ،ماهی سياه کوچولو ، يک هلو هزار هلو ، پسرک لبو فروش ،افسانه محبت و ۲۴ ساعت در خواب و بيداری... سالهائی بود که انديشه های ضد استعماری و طبقاتی منسجم ميشد برای اعتراض بزرگ - و اساس فکری ما با داستانهائی از اين دست و همزاد پنداری با شخصيتهای پابرهنه و لی بزرگ داستانهای صمد شکل می گرفت. صمد سالها در شغل معلمی در خدمت بچه ها بود و داستانها و مقالات متعددی از او در زمينه ادبيات کودک و فرهنگ آموزش و پرورش در دست است. درست که بعضی انديشه های او گرايش به چپ ( معمول آنروزها ) داشت و برخی از شعارهای اون تنها شعارهای زيبائی بود که بعدها روشن شد فقط بايد در موزه های تاريخ - اگر صلاح با شد البته - جا گيرد و فاصله زيادی تا عمل دارد ، اما برای من و بعضی از همنسلهای من کتابهای صمد جادو ئی بود که هنوز هم از خواندن هزار باره ی آن سير نمی شويم:
اگر روزی ناگزير با مرگ روبرو شوم - که ميشوم مهم نيست. مهم اين است که مرگ من چه تاثيری در مرگ و زندگی ديگران خواهد گذاشت.- ماهی سياه کوچولو
مرگ صمد در رود ارس اينگونه بود که حالتی اسطوره ای به خود گرفت و موجب بيداری خيلی ها شد. گقتند دوست ارتشی او - اين را جلال به سر زبان همه انداخت - با او به رود ارس رفته و دستور ساواک او را در رود ارس غرق کرده است. مردم می گفتند :
صمد معلم ماست راه صمد راه ماست .
سالها بعد ( همين چند سال پيش ) آن دوست ارتشی در مجله ی آدينه بود انگار - لب به سخن گشود که نه ، دوست نويسنده ی من خودش در آبهای ارس غرق شد اما چون به حماسه ای ضد رژيم بدل شد من سالها سکوت کردم تا اين سمبل مردمی خراب نشود . اما الان هنگام گفتن اين راز است. برادر بهرنگی بر ضد او نوشت دروغ می گويد و داستان تمام شد ... صمد برای ما هنوز هم در نوشته هايش فرياد می زند . اگر داستاهای اونرو خونديد باز هم از اول شروع کنيد . به نفعتان است حتی در ۵۰ سالگی...
۲- جلال آل احمد خالق داستانهای بيشماری است و نويسنده ای آتشين حال و جسور که هنوز که هنوز است پيرامون او حرف و نقلهای فراوانی است. او اصلا روحانی زاده است اما در زمان جنبش مردمی ايران و کودتای بعد از آن و اوج جنجال نو آوری نيما و بعدها اخوان و شاملو به جريان روشن انديشی ايران پيوست و قلم تند و تيز خود را در راه مردم به کار انداخت.
او ابتدا به جريانها چپ و کمونيستی پيوست اما بعدها با شجاعت تغيير مسير داد و با گرايشهای اسلامی در هم اميخت و اصطلاحا مانيفيست خود که غربزدگی بود را نوشت. کتابهای زياد و گوناگون دارد از جمله خسی در ميقات ( روز نگار سفر حج ) سفری به ولايت ازرائيل ( سفرنامه به اسرائيل ) مدير مدرسه ،
خدمت و خيانت روشنفکران و ...
همسر او سيمين دانشور از نويسندگان بزرگ و بانوی ادبيات ايران است. خاطرات خصوصی او از ماجرای بچه دار نشدن و ... در کتاب سنگی بر گوری آمده است که دانشور بعدها اجازه انتشار آنرا نداد.
جلال در حمايت از نيما بسيار تلاش کرد و ظاهرا در همسايگی نيما نيز در تجريش زندگی ميکرد. او از اولين کسانی بود که هنگام مرگ نيما بالای سر او رفت و مقاله ی پيرمرد چشم ما بود - را بعد از مرگ نيما نوشت که خواندنی است.
او نامه های جنجالی و تند و تيزی به جمال زاده استاد بزرگ داستان نويس ايران که بيش از ۱۰۰ سال عمر کرد نوشت و در جواب آرام و بزرگانه ی او در تعريف از مدير مدرسه ، بسيار تند او را به فسيل شدن و دوری از وطن و خوش بودن متهم کرد. در جائی به او ميگويد :
ما داريم اينجا از درد فرياد می زنيم و شما ايراد نيش قولی ميگيريد که صدای ما خارج است ( نقل به مضمون )
عده ای او را نويسنده ای با شخصيت نا پايدار می دانند که مثلا شبها در دربند عرق خوری می کرد و روزها برای ما غرب زدگی می نوشت ! ( اينرا از روشنفکر مآبی شنيدم ) عده ای هم می گويند پس از تغيير، قلم را به خدمت خلق و مذهب در آورد . از مرحوم سيروس طاهباز داستانهای جالبی در مورد جلال شنيدم.
می گويند جلال آخرين حرفی که هنگام مرگ زده اين بوده :
يک عمری است که همه تانرا سر کار گذاشتم !
عده ای گفتند که منظورش تغيير سليغه و رفتار و کنش هر روزی اش بود که ما نفهميم چه می انديشد !
عدهای گفتند منظورش نوشتن داستانهای محکم از نوع خود است که باخواندن آنها در واقع سر کا می روی !
نوع ظاهر و تيپ جلال با آن لباس و کلاه بره سالها تيپ نويسندگان معترض و روشنفکر ايرانی بود.
۳- فريدون مشيری را از همان سالهای نو جوانی شناختم. شعر کوچه - جا دوئی بود که هنوز هم از خواندن آن به آسمانها بال می کشم ! با تمام حکمهائی که برای شعر مدرن - پست مدرن - پسا پسا مدرنيسم می دهيم و بسيار ی از اشعار را به حکم حسی و سهل بودن به سبک مشيری وار متهم می کنيم و يا به قول دکتر کدکنی عزيز شعرهای دختر بچه ۱۴ ساله پسند به آنها نام می دهيم - اما براستی کدام يک از اشعار مدرن و امروزی و اولترا مدرن ما توانسته است اندازه و بعاد کوچه را داشته باشد !؟
چه حکمی بهتر از قلبی شدن شعری اينچنين برای تميز از اشعار ناسره ؟
تمام اشعار مشيری تا همين اواخر عمر دارای روح لطيف و انسانی خاص خود او بود که صميمانه عاشق بود و بحال نوع بشر و هابيليان اشک می ريخت. درست که اشعار مشيری از بند سبک نيما خارج نشد و به بازيهای زبانی و قالبهای جديد علاقه ای نشان نداد. درست که بسياری از اشعارش زينت دفتر خاطرات دخترهای دبيرستانی شد ! درست که فريدون مشيری صفت و موصوف ، مضاف و عليه آن ! ، تمثيلهای رمانتيک جوانانه پسند و تتابع اضافات را در اشعارش به اوج و شدت رساند و اين در شعر معاصر مردن و پست مدر ن بعنوان « فول » برداشت می شود.
اما مشيری در حافظه ی شعری معاصر ايران نقش انکار ناپذيری دارد که رد پای او را در هر کتاب شعر و تصنيف و ترانه ی معاصری خواهيد ديد.
مشيری براستی اندازه ی اشعار ش متين و با پرستيژ بود. چند خاطره ی زيبا از او بيادم مانده که با اينکه زياد دوست ندارم حافظه کاريم رو در مورد بزرگان دوره کنم اما دوست دارم اينجا ثبت کنم.:
اول - روزی منزل او بودم صحبت از ری و روم و بغداد بود . از اشعار بزرگان و از همه چيز . از آواز شجريان و دلگيری که از او داشتم برايش می گفتم و گاهی از شعرهايش صحبت ميشد و او از اينکه ميديد من اکثر اشعارش را از حفظ می خونم خوشش آمده بود تا اينکه به کوچه رسيدم. يکدفعه به خودم جرات دادم و پرسيدم استاد ميشه بگين کوچه رو برای کی گفتين !
مکث کرد ، لبخند زد ، و دولا شد آشپزخانه رو نگاهی کرد که کسی نبيدند و آرام با چشمهائی پر نور گفت : برای کسی گفتم که هنوز هم دوستش دارم !
دوم - با دوستی به مقام شاگردی رفته بوديم به ديدارش . شاگرد شعری به او داد تا نظر دهد. هفته بعد شعر را به ديوار اتاق استاد ديد و شرمنده استاد آخر .... مشيری گفت عزيزم اولا که رابطه ما رابطه استاد و شاگردی نيست و اگر هم چنين باشد در کلاس هم هميشه اين اساتيد نيستند که به شاگردها می اموزند . گاهی شاگردها به اساتيد چيزهائی ياد می دهند !
اين مناعت و شخصيت آرام و مهربان و اين حرف او رو هيچوقت از ياد نمی برم.
سوم - روزی از نيما از او ميپرسيدم داستانی جالب برايم تعرف کرد. گفت در خانه ی نيما در يوش اتاقی داشت برای رسيدن به داستانهاي روزانه و صرف عادت ! کنار اجاق سوراخ موشی بود و نيما دود عادت را هر روز در سوراخ موش می دميد ! بعد از مدتی راس ساعت کار نيما موش نيز کنار سوراخ می آمد تا او هم فيض برد !!
روحشان شاد باد ۸۲/۶/۲۴
|
|
|
|