|
03 March, 2004
گزارش يک خواب .
--------------------
نمی دونم چرا با اين سرعت بطرف اون در می رفتم . انگار کسی بدنبالم بود اما صدای همهمه ی آنسوی در بيشتر بخود آوردم . آدمهائی که ميشناختم و نمی شناختم در مقابل و بطرف من از آنسوی در می دويدند. نمی دونستم اينها از کجا به خواب من آمده اند و اصلا من از کجا پرت شدم توی اين فضای آبی ی مايل به بنفش - اما انگار تمام اين آدمها رو هزار ساله می شناسم نگاه که کردم انگا از کسانم داخل اين جمعيت ِ حمله ور بودند. حالا که خوب فکر می کنم همه را می ديدم و هيچ نمی ديدم . اما از اونهائی که يادم مونده قيافه ی حمله ور پسر خاله ام که عمويش هم بتازگی دوباره نماينده ی مجلس شده ... خوب که فکر می کنم تو را هم اون وسط ديدم با همون قيافه ی شيطون هميشگی با همون چشمهای ناقلا که قادر بود شهری رو بهم بريزه و بعد خودش بياد توی بغل من و حق حق گريه کنه ... با همون دماغ گنده که حتی تيغ دو سه جراحی هم نتونست توازنی بهش بده .. آره ، تو هم اونجا بودی .. اما ، اما راستی تو وسط اينهمه آدم آخه چيکار ميکردی !؟ گناه من تنها اين بود که ديگه نخواسته بودم تو رو ببينم و تو رو باهمه عشقی که بهت داشتم وسط ميدان جا گذاشته بودم - گفتم تنها برقص - گفتم از اين رقصها حالم بهم می خوره انگار ديگه ، رقصی چنين ميانه ی ميدانم آرزوست ... گفتم ... ای بابا - اصلا از کجا معلوم که خود آگاه من دوست داره تو رو هم جزو اون جماعت حمله ور ببينه !؟ منکه درست يادم نيست چه کسانی رو ديدم . اصلا شايد جزابيت بعضی خوابها تو همينه که ساعتها داستان بقاعده ۲ ثانيه عبور می کنه و تعريفی براش نداری .... مثل من که نمی دونم کی بود و کجا بود که به سمت دری می رفتم از چوب و کلون اعصار انگار و آنهمه آدم طاق و جفت بطرفم حمله می کردند. باور نمی کردم که ميشه از دست اينهمه که بخونم تشنه اند جان سالم بدر ببرم . ثانيه ای بدر مونده بود که متوجه ی صندوق يا جعبه ای کنار دستم ، طرف چپ بدنم و پشت در شدم. درش رو باز کردم و شمشيری که داخل اون بود رو برداشتم و به طرف جمعيت گرفتم ...
باور نمی کردم . حرکت اسلو موشن اونهمه آدم که مثل صحنه های اکشن فيلمهای هندی يا کارتن فوتباليستهای ژاپنی با پس زمينه ی آبی و بنفش بود ، متوقف شد . قيافه پسر خالم ديدنی بود داد می زد : « ذوالفقار ... ذوالفقار » و همه ايستادن !
باور کنيد برای خودم هم عجيب بود که ذوالفقار توی دستهای من به هوا بلند شده . تضاد اينهمه روشنائی ، عدل ، پاکی و عشق با دستهای بيکار وو عاری مثل من که مجموعه ای از ندانمکاريهاست چه کاری دارند !؟ چه کسی اين حيله رو درست کرده برای مسخره کردنم يا چی !؟ اما ، اما لحظه ای سنگينی اون رو توی دستام حس کردم . باور کنيد با اينکه حسابی سنگين بود و من وزن بسيار سنگينی برای بلند کردن اون متحمل شدم اما لحظه ای که از صورتم بالا تر رفت مثل پرنده ای از جا کنده شد و من فقط برق نور توی اين شمشير اساطيری که حتی جبرئيل برايش شعر سروده می ديديم که حالا در دستهای ناتوان من بودند. اول چيزی که بياد دارم اين بود که چرا اين شمشير اينقدر کوچک است ؟ اندازه اش از شمششيرهای معمولی هم کوچکتر بود و اينهمه سنگينی وزن داشت . بعد ديدم اين وزن سنگين چطور به آسمان برخواست بدون ذره ای دخالت من و بعدوحشت آدمها و منع من از اينکه می فهمی چی بدست گرفتی و يک چيزی مانند ترس از گناه و بر حذر داشتن من و من و ترس گناه !؟ همان لحظه يادم افتاد که تمام اين عمر کج و معوجم تنها چيزی که من رو از گناهی منع نکرد ترس بود . اگر کاری کردم و چيزی گفتم . اگر راهی رفتم و کاری نکردم ولوله ی عجيب اين عشق بی نام نشان بوده و بس - شو ق اشتياق بوده ...هيچوقتی ترس از گناه مانع اين نبود که اونکار رو انجام ندهم و اينبار هم از اين هشدار آشنايان غريب خنده ام گرفت و با قدرت اين شمشير رو برداشتم تا چکار کنم !/
راستی شما بوديد - حتی در خواب و ذوالفقار علی بدستتان بود چه می کرديد !<؟ انصاف دهيد من بايد چه می کردم با اينهمه نور و تيزی و پرواز !؟ اما من کاری کردم که خودم هم منتظرش نبودم . در واقع کار من خودم رو هم غافلگير کرد و از انجام اين حرکت اونقدر گيجم که الان که ساعت ۹ شب است هنوز از مستی در نيامدم. خيلی سعی کردم ننويسم . گفتم پسر تو فقط يک خواب ديدی چرا جو می گيردت آخر تو کجا و ذوالفقار ؟گنده تر ازتو با اينهمه کيا بيا توی اون گير کردند مثل اون حيوان نجيب .... اخر تو کجا بچه !؟ خلاصه تا همين لحظه کشمش عجيبی داشتم تا اينکه باورم شد شايد اين فرياد ِ «مرکب مُرکب » برای من و برای اون آدمها که تمامشان کسان من بودند پيامی داشت !؟
يا د گردی چشمهاشان که می افتم ذوق می کنم . من اين شمشير را که روزگاری بالهای ملائک از حرکت آن جان ميگرفت به آسمان آوردم . خودم هم مرعوب تيزی تند لبهای اون و برق خورشيدی که در آسمان نبود شدم . و قبل از هر کاری فرياد زدم :
مُرکب... مُرکب ...
ميخوام بنويسم و اشک ميريختم و نمی دونستم که حتی چی ميخوام بنويسم ...!
جمعيت با شنيدن اين صدای من فرار ميکردن و پس می رفتند و من فرياد می زدم « مُرکب » و کسی نبود من رو ساکت کنه ... در واقع اين فرياد من که « می خوام با نوک اين شمشير بنويسم » بود که آدمها رو فراری داد .
باور کنيد منهم مثل شما گيج شدم و خنده ام گرفته !
آخر آدم قحط بودکه من بايد با ذوالفقار بنويسم !؟
هنوز هم گيجم و اين گزارش نويسی هم نتونسته من رو از اين فضای عجيب بيداری خارج کنه .-
تمام
۸۲/۱۲/۱۳
------------------------------------------------------------
برغم مدعيانی که منع ِ عشق کنند
جمال چهره ی تو حجتِ موجه ماست
|
|
|
|