|
03 March, 2004
!Talonner
----------
حق داری ،
خود ِ من هم گاهی مثل تو
از پيچ و خم ِ احوالم که رد ميشوم
خنده ام ميگيرد !
باور کن نمی خواستم حواس شما را
پرتاب کنم آنسوی شعر ،
ترنم دکمه ها بی تابم کرد
انگشتها بيکار که باشند
بازی ِ « می ياد نمی ياد » دوره می کنند !
چه می دانستم
تقارن عشق و شيطان آنطرف نگاه
نمک دانها را بيکار می کند !؟
تازه
از کجا معلوم که تو هم اهل همين خيابان
که آخرش انتهای حسينه ارشاد است
و آدمهای خوش تيپ
وقتی بازارها بيکار است
پشت رل می نشينند و يکدستی
دسته ی فرمان می گيرند ،
نباشی !؟
آدمهای بيکاری که وقت تعطيلی بازار
ديگهای قيمه بار می زنند
و سکه های آخرت به کيسه می بندند !
يا بلکه هم - خدا را چه ديدی !؟
بلکه هم از نسل مادر بزرگ من باشی
که توبره ی پدر تاجر را سوراخ کرد
تا با اسکناسهای فرنگی
ديوار اتاق پنج دری را کاغذ کند
و يک شب بهاری
وقی شوهرش فلفل زياد رو ی کوفته خورده بود
مادرم را ته رنگ زد !؟ تا او هم
بيکار ننشيند و جبران مرگ ناجوانمردانه ی برادر
مرا توليد کرد !؟
منی که سکه های انوشيروان
به توبره ی شاه اسماعيل صفوی می اندازم
و بالای اين بلندی
غش غش می خندم
تا طناب از آسمان پائين آيد ....
فرقی ندارد ،
از هر آسمانی که باشی
فرق ستاره و پسرهای شاش بند همسايه را که می شناسی ؟
تصوير جوان رعنای مردم
که شبها به آسمان شعر پرت می کند و
خواب ذوالفقار می بيند
و
گاهی هم
دل بدريا می زند و انتهای خيابان جردن
کورس می اندازد
و صدای آشنا که می شنود
بدمستی را از معرکه بيرون می برد
بيتابت نکند .
صداها که خوابيد
و آخرين آدمهای بيکار کيسه بستند
تو می مانی
تو و يک پنجره آرزو
و نگاهی
آنطرف آسيابها
که بوی خوش گندم
کنار برجستگی سينه ات ميکارد.
۸۲/۱۲/۱۳
|
|
|
|