|
13 August, 2004
مرگ بر گرد سفيد !
..................................................
تا شقايق هست ، زندگي بايد كرد ....
..................................................
روبروي رستوران پارك كردم . ساعت دوازده بود و مي دونستم نيروي انتظامي دستور داده كه فروشگاهها و رستوران ها از يك ساعتي به بعد بايد تعطيل باشند . يك بار كه از سوپر ماركتي خريد مي كردم به آقاهه گفتم خوب اگر باز بموني چيكار ت مي كنند ؟ گفت " چي كار مي كنند يك حرفيه و اينكه چي پيش مياد حرف ديگه ! پرسيدم يعني چي ؟ گفت اينها مي گن اگه دير تر از اين ساعت بخواهي باز بموني و تازه ما هم اجازه بديم امنيت مغازه پاي خودت و اگر نيمه شب دزد يا سارق مسلحه اي بهت حمله كرد ، كشت و يا مالت رو برد به ما مربوط نيست و تعهد كتبي هم ازم مي گيريند . خب داداش مگه عقلم كم شده باز بگذارم !؟ "
به دوست عزيزي كه با من بود گفتم ببين حالا كه همه جا بسته است توي رستوران رفتن رو بي خيال شو بگذار همين جا تو ماشين ساندويچي چيزي بگذرونيم و قبول كرد و من هم رفتم براي سفارش دادن غذا ...
داشتم بر مي گشتم ديدم جواني داره شيشه هاي ماشين رو پاك مي كنه گفتم : پسر ما كلي زحمت كشيديم كثيف شده ! و يه پونصدي گذاشتم كف دستش ، اما طرف كه انگار ناراضي بود غرغري كرد و گفت : ما اينهمه زحمت مي كشيم اين حال و روزمونه اونوقت اين يارو عمليه مياد مردم هزار ي كف دستش مي گذارند ، شانس كه نداريم ! حواسم رفت به اشاراه ي دستش كه پير مرد زپرتي فرتوت جلوي رستوران كه از سر و كله اش كثافت بالا مي رفت رو اشاره داشت. گفتم : آخر شبهاي تهران هم ديدن داره اونو نيگاه ! بعد نشستم تو ماشين و هنوز نچ نچ دوست عزيزم در نيامده بود كه دود غليظ گازوئيل كاميون حلق و گلومون رو پر كرد ، شيشه ها رو بالا كشيدم ، نگاهم رو از پيرمرد كه ميون اونهمه آدم روبروي رستوران مي چرخيد برداشتم و گفتم : بي خيال بگذار غذامون رو بخوريم . تازه شانس آورديم اينجا شمال شهره ...
حرفم تموم نشده بود كه اين بار پسر جوان مافنگي ديگه اي اومد كنار شيشه ماشين و در حالي كه كيسه نايلني دستش بود انگار مي خواست چيزي بفروشه و اشاره اي كرد و وقتي ديد محل نمي گذارم برگشت بره كه يك لحظه من جا خوردم . نگاه تندي بهش كردم . قيافه اش داد مي زد هروئينيه ، لاغر و قد بلند با ابروهاي به هم پيوسته و كمر خم شده در حال تلو خوردن بود. ظاهر و سر و روش بوي الرحمن مي داد – اما اين چهره رو من كجا ديده بودم ؟ با اينكه خيلي بد فرم بود و يه خيابون خواب حرفه اي به نظر مي رسيد اما هنوز از ته چهره اش طرح كم رنگ آشنائي قديمي بيرون مي زد و من مكث كردم . صداش كردم و با اشاره ي دستم پريد جلو شيشه ي ماشين گفتم پسر اسمت چيه ؟ گفت : چي شده آقاي محترم خلافي از من سر زده ؟ پرسيدم نه آقا بگو اسمت چيه و اون باز تكرار كرد . گفتم ببينم اسمت محمد نيست ؟ جا خورد – گفت آقا چيزي شده ؟ خلافي از من سر زده ؟ منكه كاري نكردم .... گفتم نترس پسر من رو نمي شناسي ؟ - خودم هم كمي شك كردم . گفتم نكنه اشتباه گرفتم و طرف يه دستي بزنه وبال بشه و بخواد سر كيسه كنه !
گفتم فاميلي ت رو بهم مي گي ؟ دست و پاش مي لرزيد و با ترس گفت مر.... چطور مگه آقاي محترم خلافي از من سرزده !؟ اصلا نفهميدم چرا خودم رو بهش معرفي كردم . كاش نمي گفتم محمد چرا اينطوري شدي ؟ من رو يادت نمياد ؟ كاش وقتي گفت حافظه ام بهم ريخته نشوني نمي دادم تا بياد بياره من همون رفيق هم كلا س ده دوازده سال پيش اون هستم . هموني كه با اين محمد مفنگي الان كه اونوقت قد و بالايي داشت و دختر هاي دانشگاه بد جوري دنبالش مي كردند و با اتفاق يك دوست ديگه كنار هم مي نشستيم و آقاي فلاني استاد فلان درسمون اسم ما رو گذاشته بود مثلث شيطاني ! چرا ؟ چون قبل از ساعت پايان درس هي مي گفتيم استاد خسته نباشي ... خسته نباشي تا درس زودتر تموم بشه ! اما ترم هاي بعد من توي همين خسته نباشيد گير كردم و محمد شيطنتش به عشق و عاشقي كشيد و گاهي هم خبر مي رسيد فلاني حشيش هم مي كشه ها ! – اما شيطنت من در همون حد خسته نباشيد موند ! اون مي رفت حياط پشتي با دوستان بزن و برقص و جك و اينها من سر از كلاس شعر خواني و گشت گذار توي مجله هاي تك و توك اون وقت ها و خبر نگاري و خلاصه راهمون از هم جدا شد . من شدم بچه مثبت خل و اون شد همفري بوگارت ! آلن دلون و آخر تيپ... يادمه يك روزي اومد پيشم كه فلاني ! گفتم بگو ؟ گفت اين شعر شقايق و اينها مال كيه ؟ من كه حسابي جا خورده بودم گفتم چي شده سراغ من رو اونهم با شعر گرفتي ؟ گفت نه بابا من از اين غرتي بازي ها خوشم نمي ياد از قديم گفتند عشق عشق لاتي ... فاطي ... بدون ملاقاتي .. الانم مي خوام مخ يخ مريم رو بزنم گفتم ياد بگيرم ! گفتم آهان اين شعر سهراب سپهري رو مي گي :
تا شقايق هست زندگي بايد كرد ! – و اون ياد داشت كرد و رفت !
چند و قتي ازش بي خبر بودم كه يكي گفت رفته خواستگاري مريم كه عاشقش بود و ظاهرا دست رو ي بد كسي گذاشته بود و پدر خانم جوا ب رد بهش داد. و از اون روز مثل مجنون بيابون گردي مي كرد ! يك خط در ميون مي آمد دانشگاه و ترم چهار و پنج بوديم كه ترك تحصيل كرد و خلاص !
ديگه من ازش خبري نداشتم و در واقع از هيچكسي خبري نداشتم تا همين چندي پيش دوست هم دوره اي ديدم پرسيدم ببين از ممد عملي چه خبر ؟ ( فاميلي دختر كه محمد عاشقش بود آخرش به نظري ختم مي شد و ما اهل دود و دم بودن محمد رو بهانه كرديم و به اونها ممد عملي و مريم نظري مي گفتيم !) كه هيچ كسي ازش با خبر نيود .
اما كاش وقتي ديدمش نشوني نمي دادم . نمي دونم چرا يك دفعه گفتم محمد چرا اينجوري شدي ؟ داشت تلو تلو مي خورد كه من رو شناخت و زد زير گريه ... گفت فلاني مريم من رو بدبخت كرد. چند سال ژاپن بودم هروئينيم كردند چند بار ترك كردم نشده خانواده ام ولم كردند . سه زبون بلدم . خودت كه مي دوني من شاگرد اول دانشگاه بودم ( راست مي گفت ) – فلاني بدبخت شدم و زار زار گريه مي كرد. نمي دونستم بايد بهش چي بگم ؟ قيافه اش مثل آدمي در حال غرق شدن بود كه تكه چوبي پيدا كرده و مي خواد بهش آويزون بشه .. سراغ بچه ها رو گرفتم از كسي خبر نداشت . بهش گفتم برو سراغ فلاني و فلاني كه دوستهاي صميميت بودند و الان مي دونم زندگيه روبراهي دارند ( خيال مي كردم بايد به خودش بياد به گذشته بر گرده ) گفت نمي دونم من رو قبول كنند يانه ... هر چند كلمه حرف كه مي زد دولا مي شد تو شيشه و به دوست من مي گفت : ببخشيد ها شما نبايد تو اين روز و حال من رو مي ديدن آبروي اين دوست شما رو هم بردم و .... گفتم عزيز بي تاب نباش من گذشته ي تو رو هم ديدم . تيپ و شكل و شمايلت هم يادم نرفته ... دست كردم تو جيبم پول بهش بدم نمي گرفت به زور گفتم مي خوام ازت خريد كنم در كيسه اش رو باز كردم چند تا تيغ ژيلت داشت چند تا هزاري گذاشتم تو كيسه و نمي دونم چه حرفهايي بهش زدم به هر حال خداحافضي كردم . دستش رو دراز كرد طرفم از لاي شيشه بهم دست داد و مي خواست دست رو بوسي كنه از لاي شيشه و با كراهت گذاشتم صورتم رو بوسيد . بعد كلي از اين عكس العمل ناگهاني خودم ناراحت شدم . دست و صورتش كثيف بود و از دهنش كف راه افتاده بود . به خودم گفتم كاش پياده شده بودم و دلداريش مي دادم . كاش وقتي مي خواست صورتم رو بخاطر قدر داني ببوسه پياده مي شدم . اما اگر آشنايي كسي من رو مي ديد چي بايد مي گفتم ؟ بايد مي گفتم من با اين هروئيني كه در حال مرگه چه نسبتي دارم ؟ ... به هر حال ديشب هر طوري بود گذشت . با اين فكر و خيالها و خاطرات ده دوازده سال پيش و اينكه من چه كاري مي تونم براي اين جوون انجام بدم صبح شد.
نمي دونم مسئول اين بزهكاري ها و نابود شدن جوانها در دام اعتياد كيه و چه كسي بايد جواب بده – لطفا نگويد خودش ، خانوادش و تربيتش .. بله من هم مي دونم مقصر اصلي خودشه – اما چرا حالا كه در حال مرگه كسي اون رو و امثال اون رو از اين خيابون ها جمع نمي كنه ؟ چرا كسي از اين همه دفتر وديوان دو لت و حكومت جوا بگوي اين جنايتهايي كه در اين كشور مي شه نيست ؟ مركز باز پروري و ترك اعتياد چند درصد اين آدمها رو مي پذيره و تازه چه اندازه موفقه ؟ وقتي مثل نقل و نبات تو اين كشور انواع مخدر بين جوانها پخش ميشه از حشيش و ترياك و هروئين و اِكس تا هزار زهر مار ديگه باز پروري چه معنايي مي دهد ؟ چرا بايد محمد و امثال محمد ها كه جوانهاي تحصيل كرده و فعال اين كشور بودند دچار اين دام بشوند و تازه به همين راحتي راه براشون هموار بشه كه روز به روز به مرگ بيشتر نزديك بشوند و به راحتي بتونند به اين مخدرات خانه بر انداز دست يابند ؟ چرا بايد چهره ي شهر تهران – پايتخت جمهوري اسلامي با اين همه شعار هاي آسماني كه از در و ديوار مي شنويم و مي بينيم اين شبها و روزها رو داشته باشه ؟ چرا چرا و هزار چراي ديگه ....
صبح امروز گشتم و چند تا از بچه هاي قديم رو پيدا كردم . ماجرا رو بهشون گفتم و قرار شد بريم جلوي اون رستوران كذايي شايد محمد رو پيدا كنيم ببينيم ميشه كاري براش انجام داد ؟
راستي ، مثل محمد در اين شهر كم نيستند . آدمهايي كه زماني جوانهاي بالا بلند ي بودند و نابساماني اجتماعي ، ندانم كاري ما آدمهاي چيز فهم همه دان ِ كاردان و كاردار و البته تربيت بد خانوادگي - كه باز به ريشه هاي فرهنگي جمعي باز مي گرده – اونها رو تبديل به دختر هاي خياباني و پسر هاي معتاد زپرتي مقوا خواب كرده و وقتي جلوي آدم رو براي پول ميگيرند و با افسوس از گذشته ي تباه شده ي خودشون مي گن كه كي بودند . خانواده داشتند . تحصيل داشتند و مثل محمد چند زبان زنده ي دنيا بلدند . نيش خندي بهشون مي زنيم و براي بي بهره نماندن وجدان نصفه نيمه ي خودمان يك هزاري تا مي كنيم ، بهش مي ديم و با افتخار رد ميشيم !؟
مرگ بر گرد سفيد ....
مرگ بر ....
بر ...
بر دوازه شب جمعه – بيست و سه مرداد هشتاد و سه – فقط
تمام
|
|
|
|