|
09 April, 2005
نه من دانم و نه غير من ! .................................
* اگر دوستان بدانند كه ما در حق ايشان چه مي انديشيم و چه دولت مي خواهيم، پيش ِ ما جان بدادندي ! چه انديشيد خاطري كه پاك شود از ديو و وسوسه ي خود !؟
* مي رفتم در كليسا، كافران بودندي، دوستان من- كافر برون ِ مسلمان اندرون! گفتم چيزي بياريد تا بخورم – ايشان به هزار سپاس آوردندي و با من افطاركردندي و خوردندي و همچنان روزه دار بودندي !
* چون خود را بدست آوردي خوش مي رو! – اگر كسي ديگر را يابي دست به گردن او در آور و اگر كسي ديگر را نيابي، دست به گردن خويش در آور !
* در آن كنج كاروانسرائي مي باشيدم ، آن فلان گفت: - به خانقاه نيائي؟ گفتم: من خود را مستحق خانقاه نمي بينم. خانقاه جهت آن قوم كرده اند كه ايشان را پرواي پختن و حاصل كردن نباشد. روزگار ايشان عزيز باشد- به آن نرسند، من آن نيستم گفتند: مدرسه نيائي؟ گفتم: من آن نيستم كه بحث توانم كردن. اگر تحت اللفظ فهم كنم، آن را نشايد كه بحث كنم. و اگر به زبان خود بحث كنم، بخندند و تكفير كنند! من غريبم و غريب را كاروانسرا خوش است صحبت با ملحدان خوش است تا بدانند كه ملحدم!
* من، عادت به نبشتن نداشته ام – هرگز، چون نمي نويسم در من مي ماند و هر لحظه مرا روي ديگر مي دهد.
* آنكه مرا دشنام مي دهد، خوشم مي آيد و آنكه مرا ثنا مي گويد، مي رنجم! زيرا كه ثنا مي بايد كه بعد آن انكار در نيايد...
* تنهات يافتم! هر يكي به چيزي مشغول و بدان خوش دل و خرسند: بعضي روحي بودند، به روح خود مشغول بودند. بعضي به عقل خود بعضي به نفس خود ترا بي كس يافتم، همه ياران رفتند به سوي مطلوبان خود، تنهات رها كردند. من ، يار بي يارانم!...
* عقل، تا در خانه راه مي برد، اما اندر خانه راه نمي برد.
* همه فداي آدمي اند و آدمي فداي خويش !
* اين خانه ي عالم نمودار تن ِ آدمي است و تن آدمي، نمودار عالم ديگر
* هر مشكل كه شود از خود گله كن كه : اين مشكل از من است !
* هر اعتقاد كه تو را گرم كند، آنرا نگه دار و هر اعتقاد كه ترا سرد كند، از آن دور باش...
* جهودي و ترسائي و مسلماني رفيق بودند. در راه " زر " يافتند. حلوا ساختند، گفتند: بيگاه است، فردا بخوريم- و اين اندك است آنكس خورد كه خواب نيكو، نيكو ديده باشد- غرض، تا مسلمان را ندهند- مسلمان نيمه شب برخاست ... جمله حلوا را بخورد. عيسوي گفت: عيس فرود آمد ، مرا بر كشيد جهود گفت: موسي مرا در تمام بهشت برد ... مسلمان گفت: محمد آمد گفت اي بيچاره ! يكي را عيسي برد به آسمان چهارم و آن دگر را موسي به بهشت برد. تو محروم بيچاره بر خيز و اين حلوا را بخور! – آنگاه بر خاستم و اين حلوا را خوردم ! گفتند: والله كه خواب آن بود كه تو ديدي! آن ِ ما همه خيال بود و باطل ...
* خدا پرستي آن است كه خود پرستي را رها كني
* چندان دوست داريم در كليساها و بتكده ها ...
* چون به سوي كعبه نماز مي بايد كرد، فرض كن آفاق عالم جمله جمع شدند گرد كعبه، حلقه كردند و سجود كرده – چون كعبه را از ميان حلقه برگيري نه سجود هر يكي سوي همدگر باشد، دل ِ خود را سجود كرده ....
* تو ائمه ي ديگراني، ديگران ائمه ي تو اند .
* گفتند: ما را تفسير قرآن بساز گفتم: تفسير ما چنان است كه مي دانيد. ني از محمد و ني از خدا، اين من نيز منكر مي شود مرا – مي گويمش: چون منكري رها كن برو ما را چه ُصداع ( دردسر ) مي دهي ؟ مي گويد: ني ! نروم ! سخن من فهم نمي كند. چنانكه آن خطاط سه گوني خط نوشتي: يكي او خواندي، لاغير يكي را هم او خواندي و هم غير يكي، نه او خواندي و نه غير ... آن منم كه سخن گويم. نه من دانم و نه غير من !
( شمس تبريزي )
|
|
|
|