|
26 June, 2005
طبيعت ِ بي جان .......................
ديوارهاي راه راه ميز ي شكسته زير سايه مردي بروي صندلي دستي كه با لرزش مداد هاي شكسته را تراش مي دهد كاغذ سفيدي كه رويش نوشته : روز از نو! و دلي كه از اين كادر بيرون است.
84/4/5
..........................................
پسوند اهورايي:
باورم نيست ز بد عهدي ايام – هنوز قصه ي غصه كه در دولت يار آخر شد.
...................................
پسوند بي ربط:
آورده اند كه شيخ اجل، شاعر شيرين سخن ، داراي الطاف بي كران كه لطف دوست دشمن شامل انديشه هاي منور ِ ايشان مي بودي روزي با جمع كثيري ! از دوستان و هم ولايتيان مقيم مركز راهي بس نا كجايي بود بي برگشت. در راه كنار رودي خروشان جماعت از تشنگي و سرما بر خود مي لرزيدند كه ناگاه سايه اي گسترده از روبرو بشد و جماعت به خيال ديدن سراب به آن خيره مي بودند كه ناگاه جمع كثير ديگري ! در مقابل نمايان و ملايي نصرالدين نام ، شهره ي آفاق و ايام ، خوش رو و خوش بو و خوش سر و لباس در جلوي اين جمع مي شد. القصه آورده اند كه ملا رو بالا آورد بر شيخ اجل كه يا شيخ چه نشسته اي از سرما كه پوستيني قيمتي به آب اند ر اين رود و شما همچنان دامان ترس در دو دست گرفته ايد . گر مرد ميداني به سر در ميان اين آب همي شو تا چون ما پوستين به بالا اندازي و گوشه ي چشمي به ديگران .... ملا اين بگفت و برگذشت و جماعت از اين حرف ملا انگشت به سوراخ دهان بماندني و بانگ آوردند كه اي شيخ ! چرا چون ملا نمي شوي بر آب به درود ما و تمام آرزوهاي ما را با خود بر دوش آن پوستين نمي اندازي ؟ شيخ اجل هر چه خواست كه بياموزد مر اين جماعت را كه شاعر ا ست و نه پرچمدار و چونان ملا ، نان از بر انديشه خور، نشد كه نشد پس به مقام تسليم بر آمد و جماعت درودي فرستاد و شيخ با كله بر آب رود پرتاب شدي ! القصه آورده اند كه شيخ دستش كه بر پوستين بر رسيد ديگر آن را ول نكرد و به صداي يكي از آن ميان كه در ميان مي گفت : شيخ يا بياورش ، يا رهايش كن كه آب تو را با خود مي برد ايدون بگفت : اي هم ولايتي هاي هميشه در گود ! ما ول كرده ايم – اما اين پوستين است كه ما را ول نمي كند ! زان پس ديگر خبري از شيخ بر نيامد – آب او رابا خود برد و جماعتِ درود و سرود خوان به اين خيال كه ميل به پوستين ، شيخ را به ناكجا برد و اين نيز دسيسه اي از پيش تعيين شده است ! لعنتي بر شيخ اجل فرستادند و هر چه ديوان و دفتر مي داشت به آب رود رها و داستان شيخ به سر آمد.اما كاتبان اسرار و ثبت كنندگان احوال ايدون نگاشته اند كه آن پوستين كه ملا آن را به شيخ وانهاد تا شيخ بر آن پرد و آب او را در ربايد خرسي تير خورده اي مي بود كه شيخ اجل با خود به جهش ِ آب گرفتار كرد و ديگر خبري از شيخ نشد و تا امروز كه امروز است و هفت شبانه و هفتصد روز و هفتاد هزار سال از اين داستان گذشته است ملا خوشحال و سرخوش از بردن آن خرس مر شيخ اجل را – با سلام و سرود دست بر ريش بلند مي كشد و كنار رودخانه ي آن آبادي آواز ابو عطا مي خواند. و به جماعت ِ وامانده از شيخ كه دهانشان چونان قرص قمر با زمانده است نيش خند مي اندازد و هم اكنون هفتاد هزار سال است كه جماعت ِ قرص قمر در فكر آن حيله انگشت بر سوراخ دهان گذاشته اند تا زمان ديگري از راه بر سرد و شيخ ديگري را به دهان باز رود پرتاب كنند بلكه اين شيخ آن كند با پوستين كه آن شيخ اجل نكرد
|
|
|
|