|
01 August, 2005
خدانگهدار آقاي عالي جناب ..................................
از كنار قدرت گاهي هم طوري كه گوشه ي كاغذ يا بهتر از نوك قلم از آن همه حرف هاي نگفته كنار مي گذرم به تاريخ نگاه مي كنم نامت را گم كرده ام، كتاب هاي عالم نام تو را از ياد برده اند و من در كوك زمان گير كرده ام. ساعت نمي دانم چند از كدام ماه است كه خيابان ها در خواب شب هاي من كوتاه مي شوند آنوقت مردي شبيه آدم هاي آن جايي به اولين چهار راه نرسيده پياده مي شود كلاه از سر بر مي دارد:
- سلام آقا ! - يادتان مي آيد ساعت چند بود ؟ آن روز كه آدم ها پشت به تصوير بودند و باد هاي موسمي ريشه ها را آزار مي داد؟ - فراموش كنيد، امروز هم خيابان هاي اين شهر از خرمالو هاي كال كه نمي داني از كدام گوشه ي آسمان به اين روز ها ي شعر من پرت شده است و شب هاي به هر جهت ادامه ي يك خواب بيشتر نيست. بعد بيدار كه مي شوم كنار راهي ايستاده ام يكي كه نمي دانم كيست دستم را مي گيرد به شهر اين روزها نگاهي مي اندازد سرم گيج مي رود خواب نمي بينم تو را كه مي بينم كاغذ ها را تا مي كني شعري برايم مي خواني عقربه هاي ساعت خميازه مي كشند كنار يكي از همين اعداد مي نشينم پشت سرت آب مي ريزم دور كه مي شوي مي گويم فردا هم روز خدا است بعد آسمان را قسم مي دهم به خرداد ابرو مي اندازم مرداد – داد مي زند و شهر ادامه ي تاريخ هجري شمسي را پشت به تمام ساعت هاي دنيا ُهل مي دهد !
دهم مرداد هشتاد و چهار
...........................
پسوند اهورايي:
صبا، خاك وجود ما به آن عالي جناب انداز بود كان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازيم
سخن داني و خوش خواني نمي ورزند – در شيراز بيا حافظ كه تا خود را به ملك ديگراندازيم.
|
|
|
|