|
01 December, 2005
اسمش را يادم نمي آيد شايد مثل اين ها كه مي گويم شايد هم مثل يك آدم روزمره - به فتح ِ ميم .......................................................
شايد تو براي ت.............. تا بخواهي هي بنويسي من شايد براي واو........... كه واگرايي اين روزها است خودت بگو آخر آب.......... از سر كسي به رو مي ريزد؟ مرز اين عشق بيشتر............... از جغرافياي اسم تو است شايد شايد نزديك دال........... يكي بيشتر و يك، يك كمتر نگاه كن مخاطب ناياب......... يا با يا- ب نگاه كوچكي مي خواهم از تو واو........ يكي كمتر از هزار خوب به خواب اين روزها نگاه كن......... مخاطب شايد دورتر از آن آ........... كه آتلانتلا را از مدار خطوط اندامت مي كشد مي - بر مي كشد، شايد دورتر از بعد پنجم آزادي كه زياد تر از............ َ تر َ تر......... كه فتح ِ فتحه از كم از كمي كم تر از حوصله ي خواننده اي است كه اين روزها روز را راز مي داند و شب ر ا............ به ب براي ندانم كاري بالا مي رود از ديوار ..........يكي يكي يكي............. خيال كن يكي......... مثل همين شعر شعري كه خواب كسي را ديده است كسي كه مثل آن كه فروغ مي گفت.......... نگاه نمي كند شايد تو براي ت......... من براي آخرين بار شايد براي واو........... كه واگرايي واو را مي گرداند شايد براي كسي كه ديد راوي را ديد مي زد و مخاطب مخاطب نيمه بيدار نيمه هزار طور ادا و اصول اصل تمام شعر هاي اين دنيا يكي به اندازه ي گردي چشم هاي تو كه ديد....... نديد يكي مثل آدم هاي آن جايي............ جايي بي نقطه ي هر جايي ِ جيم جيم جا ج........ كه پائين مي اندازد كمر باريك است و قوس انحنا را يكي كه مثل مرد هاي مثنوي است هفتاد من كاغذ مي خواند تا شكل يك ميم ِ مرد....... بگيرد يكي كه مثل شمس خورشيد را بي كار مي كند مثل رومي كه مي نويسد مفتعلن............. مي كشد شعر از غنا از نا مي رود مثل حافظ كه غزل هايش شاعر را بي كار مي كند مثل نيما كه مست مي شود............ مست كه مي شود........... كلمات مات شعر دور سرش چرخ مي زند................ خواب در چشم هاي ترش........... به فتح ت فتح به فتح ف........... كه باز آدم هاي روزمره........... به تشديد ر قبل از ه صبر مي كنم براي اين چند خط........... كه آ آ آ........ به ياد نيما از دست اين كلام......... لام كاف ميم........... نمي خواهد فراموش كنم...... من من كه از آينه ي شعر او به شهر نشسته بودم.......... يوش را نمي دانستم شعر آمد آب خواب مورچه را- را كه گفت.......... آشفت و باز اين روز كه من كسي را مي گويم كسي مثل نيما........... كه نام آورد............... نون الف ميم........ نام نام نام نامي مثل خيال كسي............ مثل خيال ها ي بونوئل مثل نگاه چند ضلعي سالوادور ( كه ي با دال هاي قبل كنار بيايد) مثل هاشورهاي مميزي كه خط مي زند........... خط خط خط نشانه........ نقطه كسي مثل تمام آدم هايي كه آدمند كسي كه مثل اميد نا اميد مي شود.................. رنگ زندگي بدون گي............ مي مي مي كسي كه مثل سايه............ در آينه در آينه........ در مي بيند ، ديده مي شود كسي كه مثل اليوت مي نويسد........ تي اس شعر از حوصله ي حروف بالا مي رود مثل همه ي آدم ها نفس مي كشد..... دم باز دم باز......دم باز باز باز كسي كه صبح اول وقت شروع مي شود و تنگ غروب آخرين چهار شنبه........... دال الف دال مثل بامداد............ تمام مي شود.
( توضييح: نقطه ها را فقط به معني فاصله در تلفظ براي بهتر خواندن آوايي شعر گذاشته ام)
نهم آذر ماه هشتاد و چهار
................................
پسوند اهورايي:
نيست اميد صلاحي – ز فساد حافظ چون كه تقدير چنين است چه تدبير كنم !؟
.............................
پسوند بي ربط:
آورده اند كه روزي روزگاري در شهر قصه ي مجاز، حقايق طوري راست و ريست ( يا ريس ) بشد كه از قضا ملا مردي نصرالدين نام، شهره ي آفاق و ايام و زمان و زمانه معلوم الروزگار و مجهول الحال به دست حاكم روز بر مسند قضا نشست و سالي نگذشت كه ملا براي خود قضاوتي مي كرد كه بيا و ببين ... القصه، آورده اند كه روزي از اين روزها كه مي چرخيد مردي با زني به دعوا شدند كه داد و بيداد بي ناموسي آن ها شهر را پر هياهو انداخت. ملا كه از عالم و آدم بي خبر بود و طبق معمول انگار عادت بود كه تمام شترها دم در خانه ي او بخوابند تا به خود آمد ديد مرد آمده و مي گويد : آي ي ي ي ي ملا ! تو ديگر چه ملايي هستي؟ شهر را اراجيف بانو برداشت. خسته شدم بسكه در شيشه را بستم تا بويش بلند نشود! زن دارد هوار مي زند و چنين مي گويد و چنان كه بيا و ببين – آخر تو چه ملاي قضايي هستي بابا جان !؟ طرف خيال مي كند با دسته ي كو كو كو كورها طرف است. ملا جان به جان در فكري باش ..... بله ! آورده اند ملا از آن جايي كه براي خود ملايي بود دست بر ريش بلند خود كشيد فكر كرد و گفت: مرد! من هر چه گوش مي كنم مي بينم كه تو حق داري حالا برو هفته ي ديگر بيا تا ميان شما حاكم شوم و حق كف دستت گذارم. مرد بشد و ثانيه اي نگذشته بود كه زن آمد و داد بر آورد كه : آي ي ي ي ي ي ملا! تو ديگر چه ملا يي شده اي مر اين شهر قصه را ؟ اين مرد چنين و چنان است، زن ستيز و دشنام گو است ، حرف هاي آنجوري به زنان مي زند ! ملا ! پس چه شد آن چاقوي دسته زنجونت ! مگه تو طرف دار حقوق زنان نيستي كه من بايد اين طوري چادر را گرد كمرم بپيچم بيايم سر كوچه داد بزنم ايهالناس را كه كسي نيست بر اين زن ستم ديده و .... بله ! ملا از آن جايي كه باز هم بلاخره براي خود ملايي بود در فكر شد، دست بر ريش تا پر ناف آمده بر كشيد . گفت: زن ! جگرم كباب شد ! عجب شهر قصه ي مرد سالاري است اين شهر ! تو حالا برو كمي به كارهاي خود فكر كن و كمي آرم شود و هفته اي ديگر بيا – من هر چه فكر مي كنم مي بينم تو هم حق داري – هفته اي ديگر بيا تا حق بر كف دستانت گذارم و چنان كنم كه تو خواهي ... القصه آورده اند زن ملا كه پشت پرده نشسته و به اين قضايا گوش مي داد نشست- زن كه بيرون رفت با خشم بر سر ملا كوبيد كه : آي ي ي ي ملا! خجالت هم خوب چيزي است، مردكه، اين ديگر چه طور قضاوت كردن است كه تو مي كني !؟ تو ديگر چه قاضي ئي هستي كه به همه حق مي دهي خاك بر سرت كنند مرد ! ملا لختي تامل كرد – دست بر ريش تا زير پاي آمده بر كشيد و به فكر فروفت و بعد از هفت شبانه و هفت روز عاقبت ايدون گفت: زن ! به خدا كه هر چه فكر مي كنم مي بينم تو هم حق داري ! بعله ! راويان اخ بار آورده اند كه اهالي آن شهر كه قضاوتي چنين از ملايي چنان ديدند تا همين روزها انگشت خود را دراز كرده اند و بر سوراخ ِ دهانهايشان فرو كرده اند از تعجب مر اين ملاي ميان گير را چنان كه همين چند لحظه پيش سواراني كه از شهر قصه مي آمدند خبر رسانده اند كه فكرت ملا علاج كار بوده است و طرفين داد – بيداد شده اند از فرط فرو كردن انگشت ها بر سوراخ هاي باز دهان هايشان و مجال دعوا از سر ها برفته و لپ هايشان سرخ مايل به كبود در اخ بار كاتبان نگاشته شده است.
|
|
|
|