|
16 January, 2006
پسوند بي ربطي كه خيلي هم بي ربط نيست:( بينندگان محترم! بنا به دلايل متعدد از جمله اين كه باز هم هم چنان" به حسابي، حرف حسابي هم در كار نيست. هر چه هست هذيان و خزعبلات و خلاصه حرف زيادي است" و باز به دليل اين كه بنا به اخبار رسيده باز در اين روزهاي شمسي هجري نيز هم چنان " در اين شلوغي و خرتو خري اين بابا (شاعر) محلي از اعراب ندارد و نمي تواند داشته باشد. پس نتيجه نهايي اين مي شود كه شعر يعني زيادي، يعني فضولي، و شاعر يعني زياد ، يعني فضول." و.. باز به اين دليل اين كه نويسنده اين وبلاگ همين جوري خوشش آمد! پسوند بي ربط اين شعر، به پيشوند تبديل شد ):
ترتيب و تعبيه مقدمه و صغري كبري بافتن ها بعهده خود شما، و نتيجه گيري به عهده من.قبول؟ بسيار خوب. نتيجه حرف هايي كه قبلا نزديم اين مي شود كه اولا زندگي مادي شاعر انصافا هيچ ربطي به من و شما ندارد و مثلي است معروف كه فسناله موقوف. ثانيا مي رسيم به زندگي معنوي او و بنابر صغري و كبرائي كه خود شما لابد تا حالا بافته ايد، چون اين دو زندگي از هم جدا نيستند پس زندگي معنوي هم بكلي ماليده. پيش از اين ضمن مقدمه اي كه بعلت ضيق مجاري احوال درج آن به شماره آينده موكول شد( شماره مخصوص رنگي سي و سه دور ) به اين نتيجه رسيديم كه وزش و بينش و امكانات صناعي و مادي و " معنوي " بزرگ ديگري دارد طومار معنويت پير و فرتوت ما را در مي نوردد. امروز ديگر كسي از ما با تكيه به فرهنگ خودمان نمي تواند سر پا بايستد، اگر چه ليسانسيه و دكتراين معنويت باشد. البته ممكن است معلم شد و در جا زد و در جا زدن را به نو آموزان گرامي وطن عزيز باستاني پاريزي داريوش اول و داريوش رفيعي آموخت و ضمنا به حقيري و فقيري خو كرد و ساخت، اما اين كار كار همه كس نيست، چون راه هاي ديگري هم هست كه آسانتر و احتمالا بهترين آن راهها اين است كه آدم به طريقي از طرق مختلفه مترجم همان وزش و هجومي شود كه دارد پدر در مي آورد. ثانيا مي رسيم به اينكه حرف حساب اين باباي شاعر چيست؟ خوب كه ته و توي كار را در مي آوريم، مي بينيم به حسابي، حرف حسابي هم در كار نيست. هر چه هست هذيان و خزعبلات و خلاصه حرف زيادي است. اصلا در اين شلوغي و خرتو خري اين بابا محلي از اعراب ندارد و نمي تواند داشته باشد. پس نتيجه نهايي اين مي شود كه شعر يعني زيادي، يعني فضولي، و شاعر يعني زياد ، يعني فضول. آورده اند كه فضول را بردند به جهنم.... تا اينجا همه روايت ها يكي است. از اين جا به بعد روايات مختلف مي شود، يك راوي مي گويد كه فضول تفلكي سوخت و اصلا صداش در نيامد. راوي ديگر مي گويد كه فضول خيلي خوشحال شد و از خوشحالي گفت آه، چه جهنم دره اي است؟ مرده شو... راوي سوم مي گويد كه فضول يك بغل هيزم با خودش، يواشكي آورده بود، ريخت توي آتشهاي جهنم و گفت: به جهنم. و گفت ديگي كه براي ما نمي جوشد، بگذار توش كله سگ بجوشد و حتي بگذار آتشش آنقدر زياد شود كه همان كله سگ هم در ديگ بسوزد و همسايه ها بگويند: پيف پيف، چه بوگندي! روايت چهارم مي گويد كه فضول ايستاد و زل زل توي چشم هاي خدا نگاه كرد و گفت: آخدا، ما كه هيچي نمي گوئيم اما آخر اين هم شد كار؟ توي اين ملك درندشت ولنگ و وازت جا قحطي بود كه ما را آوردي اينجا؟ اما روايتي كه از همه مشهور تر است، همان است كه حتي به عقل ناقص من و شما هم مي رسد كه فضول را بردند به جهنم گفت هيزمش تر است ....
" مهدي اخوان ثالث "به عنوان مثال ...................
تخم هايم را ميان باد كه در گيسوانت افشان به رسم يادگاري كاشته ام. صداي باد مي آيد كلاغ ها، كلاغ هاي نام آشنا ميان مهرباني مردم اين شهر كه پشت سر عشق قار قار قار پخش شده اند. كار من اين است كه انگشت هاي اشاره را به نشاني اين شعر گمراه كنم. حالا، بهار رهگذر را اگر شناختي سلام مرا برايش سبز كن كسي از كجا مي داند؟ شايد يكي از كارهاي عشق همين باشد كه از تكرار گيسوان پشيمان كند آنوقت، با موهاي پيچ پيچ ميان باد هاي موسمي همخوابه شوي ماهي هاي يك روزه به اين روزهاي مثل هميشه پريشان گردند و باز باز باز و باز هم باز ...
26/10/84
.............................
پسوند اهورايي:
باز آيد و برهاندم از بند ِ ملامت
........................
|
|
|
|