|
12 April, 2006
لب هايش را ميان هسته هاي خرما مي كاشت .....................................................
دختري دست هايش را در ديوارهاي سيماني جا گذاشت چهارشنبه اي بود انگار ... كه تو به تر مي داني چهار هزار و سيصد و بيست سه بيت ميان بلندي بالايش كه آفتاب ... تاب مي داد از موهايش كه شب بلند تر از اين روزها ي مثل هميشه را باز كه مي كرد دانه هاي خشخاش گونه هاش را شخم مي زد نگاه ... گاه با آه گاه از آن سر آبشار سر مي ريخت تارِ موهاش خورشيد پشت سياهيش پنهان بود ... كه بي شمار به شماره هاي نفس هاش از آن سر ي كه شب سر مي كشيد ُسر مي خورد به آن دست كه فواره بر آسمان به زبان امروز مي گويمت. زبان ِ تافته ي جدا كه مي بافندش .... نه زبان كاملي كه از كلمات.... مات .... الف ... ت تا راه دراز اين سال هاي خورشيدي آفتاب به آفتاب .... دست هايم را براي تو مي خوانم. گوش هايم بدهكار هيچ كسي نيست. اين را براي تو مي گويم. دختري چشم هايش را ميان ابروهاي پيوسته با دست هاش كه مي كاشت .... مرا به نام صدا مي كرد اجازه ي نوشتن مي خواستم .... تو نمي داني تو خوب تر از هر كس ديگري كه نمي داند هم به تر از تمام نمي دانم ها ي عالم .... هم به تر از باد و باد و باد ..... نمي داني نمي داني اجازه كه من خواستم .... از چشم كسي كه مي افتاد بالايش بلند و چشم هاي سياهش سفيد تر از چشم هام ... قرمز بنفش ... نيلي ... آبي ... سبز زرد تر از نارنجي اجازه ي نوشتن مي خواستم و چشم هايش را ميان ابروها ابر مي شد كه پيوسته ... دسته هاي گندم خوشه هاي خشخاش .... خواب خوش براي من نمي ديد كسي و ....اما، اما ،اما آن كه خودش را مي دانست براي شب هاي مثل هميشه ام..... تا همين امروز خنده خنده اسم كسي را مي نوشت. اخم ها را با سر انگشت جا به جا مي كرد. لب را به خند ... ه مي خواند. دختري باز انحناي باريك بالاي بلند را ميان خواب هاي من جا مي گذاشت ... ميان خواب هام باران صداي پاهام را تقليد مي كرد. من، ميان لايه هاي زمان گم شده بودم .... مي دويدم يك، دو، سه .... هزار و سيصد و هشتاد و پنج بهار بود كه باي ب به آفتاب برگ مي داد. باز برگ به رگ ِ گردن نزديك تر ، صداي كسي مي آمد و روزهاي مثل هميشه ميان لايه هاي زمان سراغ مرا مي گرفت... من من كه از ميم و نون خود بي خبر بودم از.... ميم ... نون ... سه نقطه ي زير و يك رو باد مي آمد و شهر هشت ساله مي شد. مردي كه تمام آرزوها يمان را با خود برد ... كاش مي دانستي مي دانستي كه اين مرد را كه مي نوسيم .... ميم ميم كه با من هم خواني نداشت .... داشت ياد آرزوهايم انداخت كه ... تا كردم كه تا خودم كردم تا كردم و تا به تا.... به تا ...به .... تا تمام تا شده بود را ... بود را.. نبود را ... بود را ميان جعبه هاي كه فرو بردم چشم كسي آب نخورده بود ... چ ... چماله شد چروك شد ... چرك شد... چه شد؟ نمي دانم را مي دانم و نمي دانم را براي تو مي نويسم ... طوري مي نويسم طوري كه مي خواني و نمي خواني و نمي خواني و نمي خواني نمي خواني و باز... باز ... باز هم باز هم طوري مي نويسم كه بخواني و نخوانيش... صبور بوديم؛ صبر آمد.... صبوري كرديم چهار هزار و سيصد و چهار چهار سال و چهار ساعت و چهل و چهار روز ِ ديگر آمد، رفت، گفت، رفت .......... ديگر چطور بگويمت؟ كلام از دست شعر كلافه است، نقطه از روي خواننده بالا مي رود بلاغت ازبالاي شعر امروز من بي زار است بال بال مي زند ........ بال مي زند بال بال كه باز طوري ديگري از اين روزهاي بَه ..... هاري از اين روزها كه مي گذرد ... تيك تاك .. تيك تكه تكه مي كند براي صداي ساعت ها زمان عقب مي كشد. من ميان لايه هاي زمان گم شده ام و.... وزن شعرهام سنگين تر از هميشه ......... بي وزن ....... بي روزن....... بي روز از كوك اين جهان در رفته است، صداي شعر صداي تورا مي خواهم ........ طوري كه باز دختري لب هاش را ميان هسته هاي خرما جا گذاشت. سرخ تر از رنگ هاي غروب بودند. ماه از آن پيش تر عقب نشسته بود ... لب ها سرخ خواب خرما مي ديديم كام ... تا لام سكوت بود. سكوت كه اين روزها به تر از هر چيز ديگر است. به تر از ندانم كاري دوستان كه كاري به كار كسي ندارد .... كسي هم كاري نخواهد داشت كسي به كار كسي ............. كسي بي كار نبود. تن ها من بودم كه ميان لايه هاي زمان گم شدم باد آمد .... نرفتم كه بگويم " با خود برد " باد را به ابر ها انداختم... شعر ساختم به كام تلخ اين روزهاي مثل هميشه ...... مثل هميشه ي روز صبح، لنگ ظهر، غروب....... شب،شب،شب شب كه بلند تر از موهاي دختري است كه لب هاش ميان هسته هاي خرما جا ماند و من ميان لايه هاي زمان گم شده بودم. حرف هايم به زبان امروز تر از هميشه .... تر بود. چشم همسايه كور..... نمي ديد... مي ديد ... نمي ديد چشم ديدن نداشتند ... من ميان لايه هاي زمان گم شده بودم. آفتاب از بالاي بلند دختر سياه شده بود. دست هاش رود هاي خروشان.... به گل نشتسه بود آب بود كه مرا با خود مي برد ... دست انداختم. تو را به نام صدا زدم و رود كوير خشكي شد. باد مي آمد .... شن ها بالا مي رفتند . چشم هايم را بستم... واحه اي بود نخل ها به آواز هايي از ته گلو كه مي خواند .... چرخ مي زدند دختري لب هاش را ميان هسته هاي خرما مي كاشت بالا تر از آفتاب مي خواستم........ نگاه كردم به اسم صدايم زد ......... يكي كه نمي دانم از كدام طرف دست كشيدم ... باد مي آمد نخل ها براي باد كف مي زدند .... باد كمر بسته بود. هسته ها سبز شده بود ند... ديوارهاي سيماني مي ريخت. ابروها به ابرهاي پيوسته ... پيوسته ... پيوسته بالاي بلند ميان انحناي باد ... نشستم دختري قلبش را ميان شعرها ي هشتاد....جا گذاشت چهارشنبه اي بود انگار...... تو به تر مي داني صداي كسي مي آمد .... من شعر هاي طور ديگر را براي مداد هاي رنگي از بر مي خواندم. آدم هاي يكي يكي گم مي شدند و شب ... رنگ سياه شب از ميان اين همه رنگ به چشم مي خورد. من ميان لايه هاي زمان گم شده بودم و باز....... صداي كسي مي آمد صداي كسي كه نمي دانم .......... مي دانم؟ نمي دانم، نمي دانم؟ مي دانم مي دانم كه صداي كسي بود كه شعر گفت: برجا... كدام جا ؟ كجا كه كاف داشته باشد.... جيم .. الف ... جا؟ كجا از اين طرف ها ..... كه ها، باز صدا مي آيد انگار انگار كسي كه بگويد برجا.... بلند شدم ميان لايه هاي زمان به راه افتادم تن ها بودم.... تن ها... ميان اين همه تن ها كه بودند تن ها بودم .......... كسي نمي دانست هيچ كس نمي دانست كه من ........... براي اين تن هايي در اين روزهاي سي و چند ساله، چه گل هايي را به ياد تو آب داده ام....
23/1/85
............
پسوند اهورايي:
حسد چه مي بري، اي سست نظم بر حافظ !؟ قبول خاطر و لطف سخن خدا داد است !
|
|
|
|