|
22 May, 2006
ميا ن جواهرات كاستافيوره .......................................
تو از بالاي تمام ابرها از آن طرف ِ نمي دانم كجا.... شايد تو از كنار ندانم كاري سار...آ .... ها يادم آمد! شايد از ميان كتاب هاي تن تن از تابستان هاي گرم هزار و سيصد و پنجاه و شش كاشي هاي رديف، مثل داندان هاي مادر بزرگ كنار حوض كه آبي از آب و تاب مي انداخت. تو از انتهاي داستان هاي صمد كه شروع مي شد ميان بازي هاي هفت سنگ ... توپ كه به هوا مي خورد مي پريد... گرگم من؟ ميشم ؟ مي شم !؟ گرگ كه مي شم گنجشك ها يادشان مي آيد كه از ميان باران لب خند زده بودي روز اول دوم كنار درخت شاتوت خانه ي كودكي ها و بعدتر ها از زير آستين كاپيتان هادوك آن وقت كه از صداي كاستافيوره چركين مي شد. امروز هم از نمي دانم كجاي كدام كتاب گاهي گاهي كه آدم هاي روزمره به نان شب محتاج شده اند و من هنوز گرسنه گي نكشيده ام كه عاشقي را به جا نياورم سلام مي كني، صبر مي كنم ....خانه اي داري كنار درخت هاي چنار، عين همين تهران امروز ابرهايي با شكم هاي بالا آمده نشاني آسمان آن خانه را از من گرفته اند. از من كه بي چراغ به راه تو آمدم آستين نو داشتم، چركين بود... آرام نمي نشستم دوستت داشته بودم..... راستي! شما هيچ وقتي كسي را دوست كسي را دشمن، كسي را مثل من داشته بوديد احيانن!؟ كسي كه مثل من چراغ نداشته باشد پاهايش پياده باشد، سوار شود دلش براي كسي كه نمي داند كيست تنگ شود؟ كسي كه براي اولين بار – عين من تو را ميان كتاب هاي تن تن پيدا كرده باشد؟ در تابستان پنجاه و شش ميان گربه هاي آواره ي حياط زير درخت شاتوت قديمي!؟ حالا براي آدرس تازه اي كه داده اي نامه هاي سفيد را امضاء مي كنم. سرت را درد نياورم، ارديبهشت تمام شد و هنوز من حرف هاي زيادي دارم كه بايد تمامشان را بدون جواب برايم برگرداني.
1/3/1385
.........................
پسوند اهورايي:
نيست اميد صلاحي زفساد ِ حافظ
......................
پسوند بي ربط:
يكي به نويسنده ي اين وبلاگ گفت: پسر عجب آدم بي مبالات ! ي هستي تو – نويسنده گفت چرا رفيق؟ آن يكي كه همان يكي قبلي است البته- گفت: به همين راحتي مي نويسي يكي دو روز درميان و اين ها بعد پابليش!؟ اين شد كار؟ من ماهي يك كار جدي هم روي وبلاگ نمي گذارم. بر مي دارند و مي برند! نديده اي فلان جا درست همين جمله هاي خودت را و خط به خط ...– نويسنده ي اين وبلاگ گفت: رفيق يه روز يكي رفت دم خونه ي حاتم ِ معروف! گفت آقا قابلمه دارين؟ ايشون هم رفت و يه قابلمه برنج داد بهش! طرف گفت آقا ما قابلمه ي خالي مي خواستيم، ايشون گفت آقاي عزيز ما قابلمه ي خالي در اين خونه دست كسي نمي دهيم! – البته آن يكي كه باز همان يكي اول اين بي ربط است براي خالي نماندن اين حكايت درست است كه چيزي نگفت، اما نگاهي آن چناني انداخت و يك فروند لبخند نيش دار نيز ضميمه ي آن نگاه كرد كه در فرهنگ اين نويسنده يعني: بي خيال بابا ..... القصه خواستم بعد از گفتن اين حكايت از آن جايي كه اين پسوند مال من است و البته بي ربط اضافه كنم كه آقا در ديزي باز است حياي گربه چطور شده؟ دوستان محترمه! خواننده ي محترم! حد اقل اگر از نوشته ها و تجارب به درد نخور اين صفحه آن هم به صورت خام و بريده شده در كارهايتان استفاده مي كنيد بزرگ واري كنيد و خبر ندهيد كه آقا بيا اين كار تازه ي من يا فلانيمون رو ببين!حكايت، حكايت آن قابلمه ي برنج است، جايش پر مي شود- به سرعت – بيشتر و به ترَتر! - تمام
|
|
|
|