|
18 June, 2006
لیسبون آخر دنیا است !...............................هوای بارانی و مه آلود این کشور غم های تمام عالم را به یاد آدم می آورد. امروز شنبه است – تیم ملی ایران و پرتغال در آلمان با هم بازی دارند و ما این جا در پرتغال به انتظار بازی تیم ملی نشسته ایم. در و دیوار شهر پر از پرچم های سبز و قرمز پرتغال است و تمام مردم و کانال های تلویزیونی از فوتبال می گویند. به تلویزیون ها خیره می شویم شاید از میان زبان نامفهوم این کشور خبری از تیم ملی ایران دستگیرمان شود و تنها چهره و خبری از علی کریمی برایمان آشنا است. حالا ساعت 2 است. در مرکز شهر کافه رستورانی پیدا کرده ایم که در تراس خیابان تلویزیونی گذاشته است و مردم به بهانه ی دیدن فوتبال مشغول صرف غذا هستند. دیدن شادی این مردم و نگاه ِ خاص آن ها به تيم ايران حس غریبی در آدم بوجود می آورد. انگار که یک باره اتفاقي افتاده است و ما در ميدان مسابقه تماشاگر بازي هستيم. تمام آدم های این شهر كوچك اروپايي آن طرف میدان جاي می گیرند و این سو- ما چند نفر- با چهره های شرقي و زبان فارسی می نشینیم.حسی درونی می گوید این بازی به نفع ما تمام می شود و هم سفر مدام از پیروزی حتمی ايران می گوید و من به پرچم ها و هیجان عجیب این مردم نگاه می کنم. بازی شروع می شود. تمام مردم در خیابان ها ریخته اند و چشم به صفحه تلویزیون دوخته اند حتي آدم هاي بد قيافه اي كه تا چند ساعت پيش جلوي ما را گرفته بودند و با نشان دادن تكه هاي بزرگ سياه رنگ مي خواستند مخدر و حشيش بفروشند و دست از پا درازتر برگشته بودند اين اطراف ديده مي شوند. به چهره ی بازیکنان ایران نگاه می کنم و قيافه ي مصمم آن ها دلم را قرص می کند. سرود پرتغال نواخته می شود- مردم دست می زنند. حالا نوبت سرود ایران است. هر از گاهی صدای خنده ی آدم ها بلند می شود و ما این سوی میدان تنها نشسته ایم و با نگرانی به هم نگاه می کنیم. بازیکنان معرفی می شوند. از علی دایی خبری نیست – اين را گزارشگر بازي هم مي گويد - اسم علی کریمی که خوانده می شود صدای مرد های درشت میز ِ پشتی بلند می شود که با لهجه ای مضحک فریاد می زنند آیت الله کریمی! و دیگران بلند بلند می خندند. از ما كاري ساخته نيست، آرامیم و بازی با حمله های پی در پی تیم مقابل آغاز می شود. هر حرکت کوچکی به سمت دروازه ایران تشویق و فریاد مردم این جا را بلند می کند. انگار همه انتظار دارند هر پاسی درون دروازه ما بنشیند.دقایقی گذشته است و حالا بچه های ایرانی به خود آمده اند- خوب بازی می کنند و صدای آدم ها خوابیده است.بچه ها به سمت دروازه ی پرتغال می روند – چیزی نمانده است! یکی از پشت سر من با فریاد فحش می دهد. من بی اختیار حرف آبداری نثارش می کنم و یکی از همسفرهایم دست مرا می گیرد که : آرام!حس بدی است – انگار تمام مردم این شهر ساحلی با آن قیافه های خشن و چهره های سوخته علیه ما بلند شده اند. حرکت دیگری شکل می گیرد و شوت بازیکنان ما به دیرك دروازه برخورد می کند نفس همه حبس می شود و فریاد من بلند می شود. همه نگاهم می کنند و لی گلی در کار نیست. آدم ها ساکت شده اند و حالا این تیم ایران است که حمله می کند و هر حرکت تیم ایران که از نیمه عبور می کند هراس در دل آن ها می اندازد و ما هیجان زده می شویم. زمانی نگذشته است که فریاد گل گل از همه بلند می شود و حسین کعبی با سینه توپ را از دروازه بیرون می کشد و ما به هم لبخند می زنیم.پانزده دقیقه به سرعت تمام می شود و حالا در نیمه ی دوم ما یقین پیدا کرده ایم که به این تیم گل می زنیم و از ترس کتک نخوردن بعد از بازی صدایمان را آرام تر کرده ایم! مرد قد بلندی که مثل هم میزی هایش سرش گرم شده است بعد از هر حرکت خط دفاعی ایران به خنده فریاد می زند < قِضایی > یا < خِزایی > و البته منظوش رضایی است( و اشاره به بازي او در برابر مكزيك دارد و آن صحنه اي كه قبل از اين بازي از تلويزيون پرتغال بارها پخش شد) و همه می خندند. گل اول را که می خوریم فر یاد شادی از تمام خیابان ها ی دور و بر شنیده می شود و باز تمسخر ها شروع می شود. اوج ناراحتي آن ها زماني است كه كعبي آن ضربه ي عجيب را به فيگو مي زند. فرياد ها تا بلند است و این ضربه ی خطیبی است که باز همه را از صدا می اندازد.تیم بد بازی نمی کند اما از نتيجه خبري نيست. ما خسته ایم و هم سفر با اشاره مي گويد تمام عضلاتمان منقبض شده است. خیال می کنم عضلات تمام بچه های تیم هم گرفته است و در همین فکر هستم که گل محمدی پنالتی را می دهد و هنوز ضربه ای به توپ نزده است که صدای گل گل از کافه ی کناری که از کانال دیگری بازی را تماشا می کند بلند می شود. باز صدای مرد ِ ميز پشتي بلند می شود و با حالتی خنده دار اسم گل محمدی را تکرار می کند و حرف هایی به زبان پرتغالی می گوید و همه می خندند. نمي دانيم چه مي گويد اما از نگاه آدم هاي دور وبر به ما متوجه بار منفي حرف هايش مي شويم و سعي مي كنيم آرام باشيم. حالا دیگر تمام بازی بچه های تیم حتی حمله های مهدوی کیا به چشم آدم های لیسبون خنده دار شده است و من آرزو می کنم که زودتر این بازی تمام شود...بازی تمام می شود و من می گویم بد بازی نکردند- هم سفرهایم می گو یند چه فایده؟ با چند حرف ِ به جا یادی از مسئولین فدراسیون می کنیم و افسوس می خوریم که چرا در آن بازی مسخره با تیم مکزیک بازی خوبی ندیدیم. من می گویم بازی است دیگر بلند مي شوم بلكه از شر نگاه آدم هاي اين كافه رستوران راحت شوم. دوربین را بر می دارم تا از شادی مردم عکس بگیرم.ماشین ها بوق می زنند. جوان ها فریاد می کشند و پرچم های دو رنگ در هوا می چرخد. از کافه بیرون می آییم و حالا کسی نمی داند ما ایرانی هستیم. جوان ها گیلاس ها را از ماشین بیرون می آورند و در حالی که فریاد می زنند < ووو- ووو- ووو- پُرتِگاله > بالا می اندازند. خانم پيري پرچم پرتغال را به جاي لباس بر تن كرده و به سمت ما مي آيد و با فريادي عجيب مي گويد: " پرتِگاله ... پرتگاله" ! دختر ها در حالی که پرچم ها را از ماشین آویزان کرده اند جیغ می کشند ودوست دارند ما که در اتوبوس توریستی هستیم از آن ها عکس بگیریم و من زیر لب چیزی می گویم و عکس بر می دارم.یاد شادی مردم تهران می افتم و دلم برای چهار راه پارک وی تنگ می شود. یادم می آید بعد از بازی مکزیک مرد الجزایری کارمند هتل در پاریس با آن ته لهجه ی عربی به زبان انگلیسی دست و پا شکسته با لبخند احمقانه ای گفت: تیم فوتبال خوبی ندارید و من بلافاصله گفتم: اما زبان زیبایی داریم! و خنده روی لب های مرد خشکید...اما این جا پرتغال است و ما در لیسبون هستیم . ساکتیم و غربت شهر حالمان را به هم ریخته است.به نقشه نگاه می کنم و می گویم: لیسبون آخر دنیا است!برای برگشتن لحظه شماری می کنم.پرتغال – ليسبون27june
|
|
|
|