|
04 July, 2006
نه! حروف را به سوي من پرتاب نكنيد، خانم اليوت! .................................................................
الف لام ميم
به تكرار نام تو محتاجم.
پرنده اي از كنار تخيل عبور مي كرد. من تازه به اين دنيا مي آمدم الف از ابتداي نامم مي باريد و نون، انسان ترين پاياني بود كه مي بايست. كدام روز بود؟ – نمي دانم گمان كنم دوشنبه شبي - شايد آن شب كه آسمان براي من " ودا " مي خواند شعري شبيه " باجان" خواب را مي برد و يكي كه نمي دانم كه بود كنار گوش خاطرات داستان هايي مانند " مزامير" و فرامين سه گانه ي " اوستا "ي باستان را براي " من " تكرار مي كرد – و من بعد چهارم " مكعب " را با چشم باز نگاه مي كردم و دست هايم رازهايي را از رنگ سياهش مي چيدند.
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن، فع ... گريه ميان نفس هايم نظم گرفت. اشك، از بابت آمدن خرسند بود رديف مي شدند آدم ها نگاه مي كردمشان - نگاهم مي كردند. چشم هايشان باريك بود. موها از دو سويشان به آسمان هفتم كه مي رسيد لبهاشان كلاه از سر " آ " باز مي كرد. چند ساعت چند دقيقه چند ثانيه
و من هنوز آماده ي آشنا شدن با اين همه نگاه نبودم.
مفعول فعل ، فاعل... تقصير من نبود – باور كنيد! مفعول بودم... فاعل شدم؛ بي واسطه به راه آمده بودم و دست هايم اززمين كه بر خواسته بودند ، آرزوهايي داشتند. ماهي ها از ميان انگشت هايم مي گريختند ابرها .... باران .... باد بعد از ظهر هاي آفتاب خورده ي تابستان دوچرخه .... خواب .... خميازه خسته كه مي شدم يكي صدايم مي زد. كنارم مي نشست بعد، چهار زانو را كه هيچ وقت ياد نگرفتم يادم مي آورد و من ميان افاعيل يك دنده نفس مي كشيدم.
دم... باز دم باز باز باز بسته شده بودم به فكرهايي؛ چيزي عين ِ عين كه امروز مي شود مابين داندانه هاي سين با سه نقطه بيشتر كمتر يا هر چه كه مي آمد. گاهي خياباني يكطرفه طرف ِ حساب ِ تمام فكرهاي من مي شد. گاه نيز هم ميداني با چمن هاي باران خورده بوي خاك... تابستان.... چشم هاي سياه شعري شبيه كوچه .... بن بست تكراري بن بست تكرار ...ي و اين بود شروعي كه دوستش نمي داشتم.
چهار پنج شش هزار و سيصد و هشتاد و پنج؛ آدم ها از كنار تخيل عبور مي كنند. پاهاشان ميان نقطه هاي شعرهايم گير مي كند. دست هاشان حروف را به سوي من پرتاب و من – تمام دوستت دارم هاي جهان را به بادهاي موسمي بخشيده ام. گاهي تنم قصيده اي بلند مي شود و بيشتر شب ها لب هايم از غزل هاي عاشقانه شيرين است. دلم براي تنهايي حروف، دل... دل مي كند به راه مي آيد تنها، تن ها، ميان تمام اين تنها به راه مي آيد ... نشاني شما كجاست؟ حالا كه كار ديگري را به ياد نمي آورم؟ حالا كه كنار دست هايم نشسته اي و من آنقدر جرات دارم كه با نيم نگاه تو كلاه تمام "اساتيد" را به اعداد ساعت وقتي كه شب از نيمه عبور مي كند، بسپارم. خيال كن طوري شود و باد، موهايم را بگردد. دست فكرهام براي من رو شده است. آدم ها از كنار تخيل عبورمي كنند، پاهاشان ميان نقطه هاي شعر هايم گير مي كند. دست هاشان حروف را به سمت من پرتاب و آخر ِ تمام قصه ها طور ديگري است: من به مقصد مي رسم و كلاغ هاي سياه بد صدا قارهايشان را بر سر آفريدگارشان خراب مي كنند.
13/تير 85
.........................
پسوند اهورايي:
ز سر غيب، َكس آگاه نيست - قصه مخوان! كدام محرم دل ره در اين حرم دارد!؟
.....................
پسوند بي ربط:
به يكي مي گفتم شاعران در تمام اعصار دو دسته اند شاعراني كه مي بينند، يا مي شنوند و يا از طرق مختلفه هنگان شاعر بودن الهاماتي را بر كاغذ مي آورند و يا دست كم گفت و گوهاي دروني را به شعر مي كشند و اين ديگر هنر شاعر بودن آنها است كه آنچه گرفته اند از صافي هاي كلمات ناب، بكر و دوشيزه عبور دهند وبا تكنيكي خوب و زباني تاثير گذار هنر شاعر بودن خود را كامل كنند. اما بعضي ديگر شاعراني هستند كه آماده خوارند! يعني مي آيند مي بينند چه كسي كجا چه كرده است و با آن هنر تقليد، شروع به كپي سازي و كپي برداري مي كنند. حال اگر باهوش باشند و سر از تكنيك و هنر كوششي شعر در آرند مي توانند كارهاي با ارزشي حتي انجام دهند و يا نه، شعر هايي مي نويسند كه از روح شاعرانه تهي است و در به ترين حالات چنانكه مكرر نوشته ام مي توانيم بگوييم شعري مكانيكي و قانون مدار ساخته اند. حال دسته ي سومي را نيز مي توان نام برد كه شعر را با حرف هاي رمانتيك خام اشتباه گرفته اند و گاهي كه كم مي آورند به راحتي به هنر ديگران آويزان مي شوند و چه چيزي راحت تر از اين آويختن است؟ كسي هم كه نمي آيد بگويد اين نوشته محصول زحمات و تجربيات و كارهاي كدام بخت برگشته اي است؟ ....
بگذريم...
روزهايي كه مي گذرد سالگرد كشته شدن ميرزاده عشقي به دست آدم هاي رضا شاه كبير است. داستان را حتمن كه همه شنيده و خوانده اند هزار بار و بارهاي ديگر... فقط مي خواهم در چند خط اشاره كنم به اين كه اولين كسي كه افسانه نيما را فهميد و آن را چاپ كرد در روزنامه ميرزاده عشقي بود. او بعد از نيما و به تاثير از وي سه تابلو مريم را خلق كرد كه كاري ماندگار و در زمان خود نو است . چهار پاره اي كه در سه تابلو اجرا شده است و زبان روايي يك دست دارد. ديگر مي خواهم اشاره كنم به اشعار انقلابي عشقي و پريدن هايش به رضا خان كه عاقبت اشعاري مانند: " پدر ملت ايران اگر اين بي پدر است بر چنين ملت و گو ر پدرش بايد ر ..." كار دستش داد و جان خود را براي اين نوشته هاي تند و انقلابي از دست داد....خوب، اشاره ام تمام شد- تا بي ربطي ديگر در پسوند بي ربط ديگرخدانگهدار!
|
|
|
|