|
14 July, 2006
به انگشت هايم نگاه كن هنوز از نقطه هاي شعر لبريز است .............................................
به بالهايش نگاهي كرد.
نشست روي انگشتانم. برايش داروگ ِ نيما خواندم گفتم: نقطه هاي شعر براي تو! عمر آفتاب كوتاه است. دوستي غزل عاشقانه اي است سلام ها، قصيده اي نفس گير، رديف آدم ها گولت نزند. آن كه برايت مثنوي مي بافد چشم هاي گردت را از سكه خواهد انداخت.
از سر ِ انگشتانم پر كشيد. شبانه ي بامداد برايش خواندم. گفتم: بادهاي موسمي در راه است. صدايت در بادها گم مي شود. چشمت را به روي شب ببند. چشمك چراغ ها تو را با خود خواهد برد. شعرهايت را ميان اسم هايشان حراج مي كنند.
باد او را با خود برد. برايش، پري كوچك غمگين فروغ را خواندم. گفتم: بلد كه نباشي راه را پيدا كني خط مرا كه مي شناسي !؟اسمم را زير لب هم كه بگويي شعر هايم به رويت مي خندند. دست ها كوتاه مي شوند و باز انگشت هايت كه زخمها را لمس كند غزل هاي عاشقانه را از بر مي خواني...
صدايش از دورها آمد. برايش اين شعري كه مي بينيد را نوشتم. گفتم: تنافر حروف را از پشت ِ سرت جمع كرده ام. چراغ ها را يكي يكي خاموش؛ به آسمان نگاه كن! دوستي غزلي عاشقانه است. سلام ها قصيده اي نفس گير؛ رديف ِ نامها را به مثنوي آدم ها رها كن زمان از تو گذشته است. نگاه كن: انگشت هاي من ، هنوز از نقطه هاي شعر لبريز است!
به بالهايش نگاهي كرد.
23/4/85
..........................
پسوند اهورايي:
... كه آشنا سخن ِ آشنا نگه دارد.
...........................
پسوند بي ربط:
راستش را بخواهيد اصلن و ابدن دوست ندارم در مورد كارهاي نوشته شده حرف و نقل زيادي داشته باشم و آن مردن مولف و اين ها را نيز چندان در اين رابطه سهيم نمي دانم خصوص در جايي مثل اين صفحه كه به هر حال بشري متمايل به انسان پشتش نشسته است مي نويسد و متمايلان ديگري آن را مي خوانند... باري، اما در حال حاضر خوشم آمد در مورد اين كار قبلي يعني " بزا بيبينيم آخرش چي ميشه" ( كه چي هم شد ! ) چند خطي را بنويسم تا دوستان و دشمنان در يابند كه من كجا بوده ام آن ها كجا بلكه از اين طريق تكاني بخورند و نيروهاي بيشمار درونيشان را جمع جور كنند... باري، خيال مي كنم براي نوشتن شعر بعد از آن حس دروني و تصوير سازي ها و چه و چه هاي جوششي، نويسنده ي شعر ( نه شاعر!) بايد زبان مناسب و متناسب با آن مطلب را براي شعر خود آزمون كند. مثلن در همين شعربه انگشتها .... كه خوانديد احتمالن- من سعي كرده ام زباني انتخاب كنم كه تاثيراتي را كه دوست مي دارم برجاي گذارد. يا در موارد ي كه بيشتر انتزاعي است مثل آن خط هواپيمايي معروف ( كي-ال-ام) مي گويم مسافر محترم! من مي خواهم برا ي خلوت خودم كه دوست دارم گاهي در آن محيط زيباي به دور از پدرسوختگي و چه و چه هاي ديگر نفس بكشم. بگذاريد كار انتزاعي به شدت دروني خودم را انجام دهم ..... كنار برويد ....باري در مورد كار قبلي مدت ها بود كه به فكر نوشتن شعري با زبان عاميانه و معيارهاي رايج آن كه جاهايي به نوعي لهجه ي لمپني گرايش پيدا مي كند و براي مثال بيشتر مي توان در نوشته هاي قلم به دستان آمريكاي جنوبي آن را ديد كاري كنم. فكر اوليه اين آقاهه! از تمرين نيروي حال پديدار شد. شايد تعجب كنيد! اما باور كنيد يا نه- اين بود كه آقاهه در وحله ي اول نماد مرد درون و ذهنيات پدر سالارنه ي دروني بود. نوعي والد كه بايد جلوي كودك درون كم مي آورد. كودكي كه به بلوغ مي رسد و كم كم رگه هاي شيطنت و اعتراض و انكار درش رشد مي كند و مي خواهد اينجا را بچسبد... نگاه كند و درستش كند... تمرين نيروي حال يعني دور كردن تما م گذشته هاي خنده آور و تفاخرات و تخرخرات و غيرو و پرت كردن آينده پشت كوه هاي نمي دانم كجا و ديدن اكنون با تمام آن چه كه هست. اين بود كه دوگانگي با آن شمس و قمر دروني و دو تا بودن هر چيز و حرف هايي كه برويد بخوانيد پديد آمد. اما به هر حال هر دروني زاده ي بيروني نيز دارد- ندارد؟ باري... از آن جايي كه ما به طرز عجيبي فرايند اتفاقات بيروني هستيم پس بنابر اين آن آقاهه در زماني و در مكاني نا ممكن و نا موجود مي توانست نماد آدمي زبان نفهم، پشت سر انداز و سلطه جوي بيروني كه بهتر است به پيروي از اساتيد دهه هاي گذشته اورا حتي در جاهايي عمو سام بناميم نيز باشد. اما يادمان باشد كه آقاهه فقط آقاهه است و روي سخن با شخص خاصي نيست آنجا هم فقط به فقط اين جاست مثلن اين نقطه( . ) كه مي تواند مرز داشته باشد مي تواند نه- مي تواند درون باشد يا برون يا هزار جاي ديگر... در مورد نوادا ذهنيتي بود كه از زمان بازي هاي كودكي داشتم. يادي از همبازي رفيقي كه سرعت رانندگي مرا به رانندگي آدمهاي ديوانه ي ينگه دنيايي در صحرا ي نوادا تشبيه مي كرد و كوچه برايش مي شد نوادا و ماسه ها كه از زير لاستيك هاي كورسي بلند مي شد و چه و چه هاي ديگر كه به خاطر ناپديد شدن آن دوست تحصيل كرده ي دكتر ِ كتاب خوان كه بعدها خل شد و ادعاي پيامبري كرد! و شنيدم كه دچار شيشه و چرندياتي از اين دست شده است آن را آوردم درون اين شعر .... اين كه گفته ام شعر هزار ساله زبان آن كودك درون است كه از تركمون زدن آن شاعران چشم هايش گرد شده، چاله در درون چاله هاي احساسي و در بيرون هزار چرند و پرند ديگر است. كافه هاي دود گرفته تجربه هايي است كه تمام ما داريم با همان محيط و فضا و يا اين عشق به باند سازي و حلقه گرايي كه در بزرگ ترها طور ديگري است و در كوچك تر ها شكل ديگر و آن چوب دست گرفتن بعضي دوستان و بر سر كوچك ترها زدن ( بدون اين كه دست كوچك تر ا بگيرند) و راه انداختن بحث هاي بي مورد براي بزرگ نمايي خود با تحقير ديگران، بالاي منبر رفتن و وعظ و سخن راني كردن براي ديگران و و و هزار و ِ ديگر كه همه ديگر مي دانند. خلاصه اين بود كه آن آقاهه شكل گرفت و نويسنده اش راضايت نداد اين جاي هزار مورد دار را با هزار جاي آقاهه عوض كند تا آقاهه او را خلاص كند و او به تمرين نيروي حال و شناختن اينجاي قراضه بپردازد و بلكه بتواند آن را آباد كند...
اما يك نكته ي نه چندان غريب ديگر در حاشيه ي اين شعر بوجود آمد. روزگاري بود كه تا مي خواستيم در شعر به آدمي در پشت ابرها اشاره كنيم فورا خبر مي رسد كه فلاني گفته ِا ..! ديدي؟ منظورش من بودم! چرا چون يك روزي به او گفته بودم سلام يا مثلن در جايي سر ميزي اتفاقي با او چايي خورده بودي و حالش را پرسيده بودي و اين شده بود براي ما تفريح كه هر از گاهي يكي پيدا شود و اوي تو اويي كه مي خواست باشد . الخ!!! در مورد اين شعر اتفاق بزرگتري رخ داد و آن هم ذات پنداري جمع جميعي از دوستان دور و نزديك بود كه نتيجه ستاره باران كردن هاي رفقا در ميل و آن لاين و آف لاين و جاهاي ديگر بود! حتي آدم هاي پرت و دوري كه دو بار با آنها برخورد كرده اي و آنقدر به حساب نمي آوريشان كه در مورد آنها فكري كني، حتي آدم هاي بي ربطي كه هنگام نوشتن اين شعر اصلن آنها را به ياد نداشتي و به حساب نمي آوردي خود را آقاهه پنداشتن و شروع به پاسخ نامه پراني كردند و بيا و ببين! خلاصه آقاهه با آن شخصيتي گسترده با آن فرازماني و ورامكاني كه برايش آفريدم به آقاهه يي كه دوستان مي خواستند بدل شد و در قالب زن و مرد و پير و جوان و طفل! فرو رفت ... به دوست محترمه اي كه ناظر قضايا بود گفتم مي بيني چه بيچارگي مزمني گريبان گير بعضي از ما شده است؟ گفت : از اعتماد به نفس زيادشان است! – گفتم: نه خواهر از عدم اعتماد به نفس است. اين عدم اعتماد به نفس است كه آن دوستان خودشان مي دانند در حق يك بخت برگشته اي كه در گوشه ي پرت دنيا مي نويسند چه كرده اند يا چه پنداشته اند و حال كه او مي بيندشان و سكوت مي كند و اندكي رفتار دوستانه اش تغيير نكرده است گيج شده اند- وجدانشان درد گرفته است و حال با خواند ن شعري به همه جاشان بر خورده است كه مي خواهند سر از بدن نگارنده جدا كنند! البته از يك نظر خوب است كه آدم ها به اين بهانه خود را به تر نشان مي دهند. درها را باز مي كنند و گرگ و روباه و سگ هاي درونيشان را رها مي كنند تا طرف مربوطه ي بي منظور را تكه تكه كند ! باور كنيد بعضي از نامه ها و نوشته را اگر شما هم بخوانيد حق مي دهيد كه فقط نويسنده ي اين حرف هاي نا محترمانه مي تواند با سگ و كفتار دروني اينطور حريم خصوصي كسي را پاره كند و به خود حق دهد در مورد مسايلي كه به او كوچك ترين ربطي ندارد نظر دهد و با آن هم ذات پنداري كند.. براي چه ؟ خودش به تر مي داند. البته اين اتفاقات بد هم نيست! جالب است كه از درون چهره هاي معصوم با آن لبخند هاي مهربان اين همه موجود بيرون مي پرد و مي تواني درون آدمها را به تر نگاه كني و براي آرامششان دعا كني... و باز به روي خودت نياوري اين همه نابساماني را ... و باز و قتي آن ها را مي بيني بگويي سلام رفيق! و به روي آن ها لبخند بزني ...
باري، زياد نوشتم. به هر حال منظور اصلي من اين بود كه بگويم براستي ما با اين عدم انسجام فكري و با اين كم سوادي و بي فكري و بي مبالاتي ذهني و ادبي بعضي از آدمهايمان كجا مي خواهيم برويم؟ چه مي خواهيم بكنيم؟ كجا را مي خواهيم بگيريم در اين فضاي گل و بلبل كه اين همه داعيه ي فرهنگش را داريم؟ بايد از يكجايي شروع كرد و من از اين جا شروع مي كنم كه براي تمام اين دوستان طلب آرامش كنم و روي ماهشان را ببوسم- تمام
|
|
|
|