|
30 July, 2006
براي اين كه خيال نكني نمي دانستم... گاهي نوشتن يك "نه" بيشتر از حرف هاي ديگر خرج دارد... حالا هم كه تازه اول راه است و حساب روزهاي يكشنبه روشن است.... خوب! شما نظر به تري داريد؟ .....................................................................................
اين جا خط ساده ي يك شعر است. من، كسي است كه مي نويسد و انگشت هايش روي پوست سي سالگي خط مي اندازد. من ميان آدم ها ايستاده است. نگاهشان مي كند. دنيا به زاويه هاي قائمه مي خندد. من ميان آدم ها ايستاده است و دكمه ها به حال حرف هاي من مي روند. كجا!؟ مگر نمي خواستيد اين همه بي قراري را ميان تِق هاي خود خواب كنيد؟ گفتيد دست هايش را بگير نمي توانستم. پرنده ها نوك هايشان رابرداشتند و من ميان اين همه نقطه، دانه دانه شدم به توان دو .... به توان ِ تابستان هشتاد و پنج يادم اگر مانده باشد؛ مي خواستي براي كتاب هاي شعر ميله هاي تازه تري رنگ كني آينه را بزرگ كني تا خود را نگاه كنند. مي خواستي نقطه ها را به خورد حروف دهي بعد بگويي: پرنده ها نوك هايشان را بردارند به آسمان بگويند با شد براي بعد. يادم اگر مانده بادشد؛ مي خواستي زير پاي كاغذ ها بخوابي باد بيايد .... آن وقت يادم اگر مانده باشد؛ مي خواستي براي من اسم تازه اي پيدا كني...
ببين چطور روزها را حرام كردي!
حالا كمي آن طرف تر پسري سنگ ها را از دست مي اندازد. و گرد ِ خاك هاي سي ساله را انگشت مي كشد. گاهي شكل هاي خوبي درست مي شوند. گاهي هم مثل اكنون به ابرهاي ره گذر نگاه مي كند. كلاه را بر مي دارد و به سادگي مي گويد: سلام!
8- مرداد-85
..............................
پسوند اهورايي:
نااميدم مكن از سابقه ي لطف ِ ازل تو چه داني كه پس ِ پرده كه خوب است و كه زشت !؟
..........................
پسوند بي ربط:
آورده اند كه روزي روزگاري در بلاد ناممكن و نا موجود، جماعتي حيران و سرگردان، در حالي كه سر هايشان بسان چرخ درشگه مي چرخيد به راه شدند مر ملاي نصرالدين نام را ... شهره ي آفاق و ايام را... خوش حركات و خوش برخورد وخوش بر و رو را... خوش نويس و خوش تراش و سخن شناس را .... كه يا ملا! چه نشسته اي كه دست ِ بر قضا ما را به تو كار افتاده است دو سه روزي بيش و كم را .... ملا كه بسيار ملا بود و گوي ملايي از رفقا مي ربود، انگشت به ماتحت خود فرو برد... دهانش بسان ِ چشمه ي خورشيد باز شد و گفت: آه! بعد دستي بر ريش تا پاي ناف افتاده بر كشيد و حروف الف با را از ريش خود به هوا واگذار نمود چنان كه راويان اخ بار و كاتبان روايات و طوطيان شكر شكن ِ شيرين گفت آر نوشته اند تا فرسنگ ها آن ور تر زمين از واژه هاي بكر و دوشيزه برق مي زد و جماعت حيران، چشم هايشان آن چنان از گردي بزرگ شد كه بي آن كه سئوالي كنند ملا را، به چشم هاي هم خيره شدند و يك صدا فرياد بر آوردند كه: به ! عجب چشم هايي القصه راويان اخ بار و كاتبان اح وال آورده اند از آن جايي كه چشم جماعت از بي خوابي و ريختن اشك هاي پياپي از دست اين دنيايي نا به كار و مردم نيازار شور شده بود و از بد روزگار چشم شور در آن بلاد ناممكن ِ ناموجود بَس طرف دار مي داشت و تمام آن اهالي ناباب، به چشم بد محتاج بودندي ، چشم هاي آن اهالي از كثرت ِ شوري يكي يكي مي تركيد و ملا خوش حال و آواز خوان، خوش رفتار و خوش حركات ، شهره يِ آفاق و بلاد به چشم هاي تركيده نگاهي مي انداخت و ريش را دست مي كشيد و تا هفت شبانه و هفت روز حروف از بالاي بلند ملا به آسمان پر تا ب مي شدند و صداي تِق تِق ِ چشم هاي جماعت بر آسمان بلند بود چنان كه ملا، براي فرار از دست اين روزگار دولا شد. صفحه را بست و از اين داستان به سلام و سلامتي عبور كرد تا فرداي ديگر مر داستان ِ ديگر را و راويان ِ اخ بار و طوطيان شكر شكن ِ شيرين گفت آر ايدون نگاشته اند كه تا همين امروز ِ اكنون، خبر ديگري از ملا به گوش نرسيده است غير از اين نكته كه هم چنان از ريش هاي ملا حروف بالا مي روند و ملا در پي يافتن زبان ها ي مختلف ... متفاوت و البته مستقل آواره ي دشت و بيابان مي باشد و از قضاي روزگار صداي تركيدن چشم ها خواب از سر مردم ديگر بلاد برده است طوري كه جماعات شب و روز دست دعا بر آسمان برداشته ا ند تا هر چه زود تر ملا دست از سر زبان ِ بسته ي حروف بردارد و اهالي آن بلاد نا ممكن و ناموجود را به حال خود بر گرداند تا به كار و كسب خود سرگرم باشند و باز هر كسي كا رخود و بار خود... القصه ... كاتب اين سطور نيز هم گام! با آن جماعت دست بر دعا برداشته مر ملا را كه زين پس عمر زبان ِ به كامش افزون تر باد. ايدون باد ايدون تر باد...
|
|
|
|