|
08 August, 2006
لعنت به اين همه سياهي ... باشد! باز هم بگوييد بايد شمعي روشن كرد ....................................................
شعر را ميان مشت هايمان گره كرديم. يادت اگر مانده باشد رنگ تمام سياست مداران دنيا قهوه اي سوخته اي بود. باران راهش را گم كرده بود و آدم ها... آدم ها ي اين شعر از روي ندانم كاري دست هايشان را بر آسمان مي كوفتند. ما ميان روزها گرفتار شده بوديم و كودكانمان ميان باران هاي شبانه دانه هاي خرما مي فروختند. يادت اگر مانده باشد زمين زير پاهايمان لرزيد گفتند ... نگاه كرديم فرياد زديم ... و شعررا ميان مشت هايمان گره كرديم. چاره اي نداشتيم، بزرگ تر ها، براي رنگ خاكستري داستان هاي حماسي نوشتند. و مادر هايمان چه شعر هاي عاشقانه اي را به راه آبي آسماني سر بريدند. ما ميان روزها گرفتار شده بوديم كودكانمان، مثل عرب زبان هاي امروزي براي آفتاب فردا دعا مي خواندند و پير تر ها آرزوي سعادت را با دست هاي خود به خاك مي بخشيدند. جوان ها- با اين كه هنوز جوان بودند - غزل هاي عاشقانه را از هزار حرف ديگر كِش رفتند و شعر هاي آن طوري را ميان مشت هايشان گره كردند. يادت اگر مانده باشد شب ها خواب فردا را مي ديديم و براي دلتنگي ديروز حسرتي نداشتيم. رنگ تمام سياست مداران عالم، سياه بود و نام تمام فرزندانمان - مثل امروز ِ كودكان عرب - معصوم بود... يادت اگر مانده باشد كودك ها عاشق شدند؛ بعد كتاب ها را ورق زدند و روي دفترهاي خود با خطي نا آشنا چيزي هايي نوشتند كه معني تمام آن ها اين بود:
" لعنت به جنگ " " لعنت به جنگ " " لعنت به جنگ "
17- مرداد – 85
.................
پسوند بي ربط:
لعنت به جنگ
|
|
|
|