17 November, 2006
هر دوازده ساعت يك عدد ................................
مادر به خوانش مثنوي اميدوار است و گل هاي رازقي را ميان خواب هاي من مي پراكند و شمع هاي بيشماري را كنار آينه ام كاشته است. پدر به عاقبت من مشكوك است و خيال مي كند علت ِمن دلهره اي است كه خود را روي پلك هايم بالا آورده است و شب زنده داري هم بهانه اي است تا عاقبت، دنيا سنگ هاي بزرگش را كه اسم دو بخشي من به رويشان حك شده به چرخ درآورد. و گاهي از زير چشم هايش به يك دنده بودنم حسادت مي كند. من، از كتاب هاي شعر بالا مي روم و تمام دل خوشي ام اين است كه واژه هاي دوشيزه را ميان خطوط خوابانده ام.
خوب كه نگاه كني به سادگي شعرهايم است: امروز هوا كمي آفتابي است من روي يك ميز چوبي كاغذ هايم را پخش كرده ام و آدم ها از پشت شيشه عبور مي كنند.
25/8/85
.........................................
با سر ِ زلف تو مجموع پريشاني ِ خود كو مجالي كه سراسر همه تقرير كنم !؟
|
|