04 December, 2006
فيگارو ... فيگارو ... فيگارو... ...........................................
خيالت را به مدرسه بردم معلم گفت: اين وقت روز! بعد آستين هايم را كه بالا زده بودم، چيد. خيالت را به شهر كشاندم مردم آن را ديدند به رويم خنديدند. خيالات را كنار اتاق گذاشتم گل هاي شمع داني زير سايه اش از هوش رفتند. خيالات را به خواب سپردم ابري آمد، روي روياهايم ريخت. حالا ميان ِظهر ِ پائيزي قرار ملاقتي اگر باشد ياد تو و اين دل تن ها:
چراغ نيست راه نيست پنجره نيست
با اين حال، اين دل ِخوش باور به غبار جاده عاشق است.
13 – آذر – 85
.............................
حافظ! شب ِ هجران شد بوي ِ خوش ِ وصل آمد.
|
|