|
30 December, 2006
در میانه ی میدان ................
دست هایمان روی هم، چشم هایمان به شعاع دایره مضروب بودند. هم را با دست های روی هم نگاه می کردیم و دست هایمان روی هم بودند. با هم به آسمان نگاه کردیم صدای کسی نمی رسید به گوش هایمان مشکوک شدیم هم را با دست های روی هم نگاه کردیم ونقطه ها یی که از آسمان می آمدند ما را یاد هیچ کسی نمی انداخت و دست هایمان روی زمین پخش شدند و زمین به شعاع دایره مضروب بود و دست های ما روی هم بودند و ما روی دست هایمان راه می رفتیم و هَم را بادست های روی هم نگاه می کردیم.
9/10/85
.............................
یک دست جام باده یک دست زلف یار رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست
...........................
پسوند بی ربط:
عرض شود روزنامه را باز کردیم اسم شاعر گرامی علی موسوی گرمارودی را دیدیم- روزنامه ی دیگری باز کردیم باز اسم ایشان را دیدیم. رفتیم به سروقت تله ویزیون – یا به قول گزارشگر فوتبال اهواز " تیلیویزیون"- و دیدم آقای گرمارودی، شاعر ماندگار مصاحبه می کند با آقای مالک اشتر! خلاصه از آنجایی که ما به آقای گرمارودی کمی آلرژی پیدا کرده ایم این روزها گفتیم تمرین خویشتن داری کنیم و ببینیم در تمام این خبر ها و مصاحبه ها چه حرف مشترکی است! خلاصه پس از تجسس بسیار متوجه شدیم ایشان کتابخانه ارزشمند شخصی خود که البته هیچ کتاب خطی در آن نبوده است و تنها کتاب هایی با مضاء شاعران و نویسندگان بی نام مشهور معاصر در انها بوده است را فروخته به مبلغ کمی به وزارت ارشاد تا هزینه ها ی مجله ورشکست شده ی گلچرخ را در بیاورد. و البته خاطر نشان کرده است که مشتری پر و پا قرص فرنگی این کتاب ها را رد کرده به خاطر این که این مجموعه در وزارت ارشاد باشد. البته بنده از همین جایگاه ضمن تشکر از طرف ارشاد از شاعر ماندگار خاطر نشان می کنم که آخر ای آقا ی موسوی گرمارودی یا به قول اخوان ثالث: هان ای علی موسوی گرمارودی – آغشته به منت نکن این لقمه ی نان را ... پرت شدم! چه می گفتم!؟ هان! آخر آقای شاعر ماندگار این گلچرخ هم شد اسم!؟ خوب معلوم است ورشکست می شوی! آدم یاد خیابان جردن می افتد ... هان !!؟ چی!؟ بعله! به ادامه برنامه توجه فرمائید...
راستش ماجرای زبان این آقای دکتر میر جلال الدین کزازی هم دیگر شده است سوژه! داشتم گزارش سفر یونان ایشان را در یک روزنامه می خواندم یکهو دیدم سرم افتاده است روی ورق و خوابم برده است! – البته سرم همچنان بر روی تنم بود قابل توجه دوستان و دشمنان و مخاطبین عام و خاص و مخصوص و گوجه اضافه و سلطانی! – بگذریم ... بعله سر رو ی بدن اما از خستگی روی کاغذ افتاده بود و خابم برده بود. آخر خدا پدرت را بیامرزد این دیگر چه زبانی است؟ آن هم برای نوشتن سفر نامه و برقراری ارتباط با جمع کثیر مخاطب یک روزنامه صبح! ببینید: " دیرینکده هنر بیزانس: در یکی از تالارهای دیرینکده، نمایشگاهی از طنز نگاره هایی (= کاریکاتور) که از سراسر جهان طنز نگاران چربدست و باریک اندیش فرستاده بودند، بر پای داشته شده بود. پاره هایی از آن نگاره ها که طنزی تلخ و گزاینده آنها را برجسته می گردانید، نگاه خیره مرا به خود درکشید و مرا به درنگ و اندیشه واداشت. نمونه را، طنز نگار ی شیرینکار، با نگاهی باریک و کاونده و ژرفا پژوه بر بیراهگی هاو نا روایی ها ی روزگار ما، شام بازپسین عیسی مسیح را نقش زده بود.... پیامبر آرام و آشتی، پژمان و دژم، آشفته و نا امید سر بر میزی نهاده بود و یاران دوازده گانه او همگنان در سو یکدیگر از میزی و نیک دور و جدا ....."
راستش ترسیدم شما هم خوابتان بگیرد. گاهی نوشته های دکتر را که می خوانم شک می کنم که انسان امروزی آن را نگاشته است! شاید زیبایی زبان به پویایی و سیال بودن آن است. در کدام کشور می بینید که زبان در طول اعصار بدون تغییر باشد و در واقع آدم ها با همان زبان 1000 سال پیش حرف بزنند؟ نمی دانم خوب است یا بد اما به هر حال زبان امروز ما زبان دیگری است. زبانی است که از زبانهای دیگران تاثیر پذیرفته است و یک کلماتی را فرستاده و کلمات دیگری را دریافت کرده است. خیال کنم میزان برای زبان روز، زبان مفهومی و زبان گزارشی و حتی و حتی زبان هنری زبان عام است. زبانی است که عامه در زنده گی و در زنده ی بدون گی خود از آن استفاده می کنند. زبانی است که در شهر، در رستوران در توالت و در رختخواب از آن استفاده می شود البته با تغییر بار آوایی و برخوردی آن.... شاید برای زبان پژوهان و کسی که می خواهد در زبان گذشته باستانی 6000 ساله ما بررسی و تحقیق کند این گونه نوشتن با ارزش و زیبا باشد که حتمن هم هست، اما به راستی به کار گیری کلمات مرده در محاوره و مقالات و حتی آثار هنری امروز مخاطب را دلزده و خسته می کند مگر با استادی خاصی از آن دست که اخوان داشت به کار رود که تازه همان هم نیمی از مخاطبان خود را جا می گزاشت. و سعی اخوان بر این بود که پلی بین زمانها و زبانها بزند که خود می گفت من از طوس نقبی به یوش زده ام. و گزارش نویسی و مقدمه و ماخره هایش در کتاب ها زبان امروز معیار بود. حال برای آثار هنری و فرهنگی و کارهای انتزاعی شاید بتوان پذیرفت که هنرمند در پی مخاطب نیست و این مخاطب است که باید به آن سطح آگاهی یا حس برسد – که البته این هم جای بحث دارد – اما در مورد سفر نامه و مقاله و گزارش و حتی مصاحبه نمی توان این زبان فاخر و درباری رنگ و رو باخته را با تمام زیبایی هایش به مخاطب قالب کرد. مثال می آورم از لباس های زیبای مثلن دوران شاه عباسی که شاید زیبایی هایی هم دارد اما در این زمان یعنی در این سال های انفجار اطلاعات و هزاره ی سوم استفاده ای ندارد. برعکس هم هست. مثال از حافظ شیرین سخن می آورم که با تیز بینی خاص خود طوری از کلمات سهل و ممتنع درغزل هایش استفاده کرده است که انگار هیچ زمان و در هیچ مکان رنگ و بوی کهنه گی به خود نمی گیرد.
حکایت زبان و خط فارسی هم ماجرایی است. بعضی ها مثل دکتر کزازی شخم می زنند قبور رفتگان را تا از میان خاطرات زبان از یاد رفته ی آنها را به ضرب و زور وارد گفتار و مراودات روزمره کنند و بعضی دیگر هم آنچنان در بند قوانین خود ساخته و تغییر پذیر رسم الخط و دستور و آداب نوشتار و فاصله گذاری و جدا نویسی و ملا لغتی وغیرو شده اند که حوصله ی مخاطب را سر می برند و دستگاه های دولتی و آموزشگاهی هم اسب خودشان را می دوانند و هنوز معایری فراگیری برای زبان و خط زیبای فارسی ارائه نشده است.
|
|
|
|