|
06 May, 2007
دل مي رود ز دستم .... صا – حب .. دلان خدارا (يادي از حميد مصدق و تبريكي به سيد علي صالحي)..........................................................
اتفاقي بود، دوست شاعره اي كتاب تازه ي سيد علي صالحي به نام " سمفوني سپيده دم " را گذاشت ميان دست هايم، برگي را باز كرد و شعري داد كه بخوانش! سالي از سيد بي خبر بودم و در اين فكر كه تماس بگيرم و احوالش را كه پرسيدم كتاب تازه اش را گذاشتند كف ِ دستم.
ماه گذشته را با جمعي كوچك، چند باري را نشستم كنار هم و شعر خوانديم و شعرهايم را خواندم برايشان بعد از مدت ها كه حوصله ي شعر خواني نداشتم و ياد بعضي از خاطرات و سركشي به كارگاه هاي شعر دوستاني افتادم كه حالا موجب شده است آن خاطرات طوري با اين حرف ها يكي درميان مي آيند. نمي دانم چرا اين روزها زياد به ياد حميد مصدق هستم. خدا رحمتش كناد! اشاره مي كرد به عضوي از بدنش و مي گفت: مجيد اين قدر شعرهات را به اين و آن نده بخوانند يك هو سر از جاهايي در مي آرد و يك جائيت مي سوزد! شعر خلق كه مي شود دستي به سر و رويش بكش و چاپش كن. شاملو نصيحت كرد تا سي سالگي كتاب چاپ نكن كه ما كرديم و پشيمانيم. گوشمان بدهكار شاملو بود وسواس زياد و البته رندي خاصي كه از اخوان آموختم وسوسه ي انتشار را ( با اين كه خودم دستي در آتش دارم ) از كار انداخت و وقتي دو مجموعه با اما و اگرهاي حضرات متوقف شد قيدش را زدم و راستش را بخواهيد گرفتاريهاي ريز و درشت و سرها و سوداهاي ديگري كه هميشه داشته ودارم موجب فراموشي آن كتاب " سلطنت اردي بهشت " و " آي باكلاه" شد و اين وبلاگ تنها محل ِ انتشار به روز ِ اشعار و تجربه هاي شعري من شد. حميد مصدق مي گفت يك روزي پشيمان مي شوي مجيد و يك جايت مي سوزد! هر شعر و تجربه اي را به جايش منتشر كن – مثال هاي ديگري دارم از نصيحت ها و لطف و قهرهاي آدم هايي كه ازشان آموخته ام. منوچهر آتشي مي گفت بايد شعرهايت را چاپ كني وسواس زيادي شعر را خراب مي كند يا دست كاريش مي كني و يا يكهو از زمانش مي گذرد و به دردي نمي خورد - فرخ تميمي به دوستي مي گفت:" اين ( يعني من ! ) يك روزي يك چيزي مي شود! و با آن حال خراب مي خواست وام گرو بگذارد مجموعه ي اشعار مرا چاپ كند ! ( هر چند پيش بيني جور نشد و در گير و دار روزها من هيچ يك چيزي - به قول تميمي- نشديم !) اما به ترين جمله اي كه در مقام شاگردي با دوستي( كه اسمش را از ياد برده ام شايد13-14 سال پيش بود) از معلمي شنيدم و هميشه آن را بياد دارم جمله اي از فريدون مشيري است. روزي كه استاد، شعر شاگرد را به ديوار اطاق كوبيد و شاگرد سرخ و سفيد شد كه : استاد! و استاد گفت: من و شما كه شاگرد و استاد نيستيم اما در كلاس هم هميشه شاگرد ها از استاد نمي آموزند گاهي هم استاد ها ازشاگردها چيزهايي ياد مي گيرند. سيد علي صالحي هميشه مي گويد شعري كه صادر مي شود و يا در اينترنت مي رود ديگه مال خودت نيست. جمله اي كه از صالحي و ديگران زياد شنديم تاثير نا خود آگاه شاعر از تجربه و كار ديگران است. شاعر بودن و كمي روحيه طنز داشتن كافي است كه مثل من اين ناخود آگاه تو را ياد نا هاي پارادكسيكال ديگربياورد. مثل نا لوطي ( البته منظورم از لوطي آن كابرد رند گونه ي آن است ) يا گاهي نا خود آگاه را مترادف نا كس ( به فتح كاف و باز به معني زبل ) مي گيرم و خنده ام مي گيرد. داشتم از شعرها و خاطرات و حرف ها مي گفتم. نمي دانم فايده اي دارد مثل بعضي از دوستان مدام از تجربه هاي شعري و كار گل ِ آن در اين 10 -20 سال بنويسم يا از تجربه هاي مثلن مطبوعاتي ناچيز- از قلم زدن سينمايي آن هم در دوره ي مخملباف ها و ديگران .. از جويدن فيلم در آن روزگار قحطي – از بابني فبلم و نوشتن و آرشيو و سينگ كردن و دست ياري و تهيه گزارش هاي فرهنگي - از دوره هاي عكاسي و خطاطي و روزنامه نگاري و فلان و فلان هاي ديگريا از تجربه ي كار فرهنگي در زمينه ي شعر و ادبيات و مثلن شاگردي فلان شاعر بزرگ ( كه هميشه سعي كرده ام اين خاطرات خوب را در دل نگه دارم و آن را وسيله ي تفخر و خر رنگ كني هايي از اين دست نكنم ) ويا از تجربه هاي اندك نقاشي و تصوير سازي و گرافيك بنويسيم از شاگردي مميز و شيوا و فلان و فلان بنويسم و بگويم آن چه امروز مي نويسم يا مي كنم حاصل آن كردن ها و نوشتن ها است ؟ يا نه ... اما ام روز مي خواهم كمي از چيزهايي بنويسم تا در اين تاريخ هجري شمسي نوشته شده باشند. بنويسم كه تجارب تازه در زمينه اي از هنر حاصل تجارب در زمينه هاي ديگر خصوصن در زمينه هاي ديگر هنري است.... چه ربطي داشت اين حرف ها ! نمي دانم. برگرديم سر آن چه شروعش كرديم:
از سيد علي صالحي و كتاب تازه اش مي نوشتم. شايد اين جا مجالي باشد كه تبريكي به او بگويم. شعر صالحي هميشه برايم خواندني بوده و هست. گيرم اين كتاب در بيشتر صفحات چنگي به دل نزند. گيرم اشعار در جاهايي سرهم بندي و با عجله به نظر برسد. گيرم عناصر تزئيني ( كه هميشه موجب آسيب شعرهاي صالحي بوده است ) در بعضي از اين اشعار حال گير باشد. اما زكاوت و نگاه خاص سيد علي صالحي و تجربه هاي جالب و كارآي او در شعر گفتار وبه قولي فرا گفتارباعث شده است كه شعرهاي او در هر قد و قوارهاي باشد ارزش يك بار خواند ن را داشته باشد. سيد را از همان شانزه هفده سال پيش و خانه اخوان ثالث و آن حرف ها مي شناسم. سالي ماهي يك بار حال و احوالي بود و بعد لذت خواندن اشعارش و بعد داستان خسرو شكيبايي و ديد و باز ديد و آن زبان گفتار كه برايم تازه گي داشت. نمي دانم شايد حدود سال 81 بود كه به اصرار دوستي مجموعه ي " آي باكلاه " كه خاطرات كودكي با زبان كودك بزرگ شده بود را بار زديم و براي سيد خوانديم. قبل ترش تميمي خواند و اصرار كه خوب است، تازه است چاپ كن...براي آتشي خواندمش اول بي حوصله بود، بعد سرش را بلند كرد، گفتم مي خواهد چيزي بارم كند ! گفت ببر چاپش كن.قابل قبول است نبايد زياد درش دست ببري كمي اديت كن گره هايي كه دارد را بازكن و بعد چاپ همين! اصرار داشتم زباني ميان نثر و شعر باشد زبانش سهل باشد و بار شاعرانه اش حفظ شود. پس مي خواستم بي تعارف ببينم در موردش چه مي گويند آن ها كه كار كرده اند . شاعر باشند يا نويسنده با كتاب يا بي كتاب ... براي خيلي هاي ديگري كه نمي خواهم اسم ببرم خواندم و بعضي ها گفتند به به و بعضي، از جمله خانم نويسنده ي محترمه اي كه اصلن آن زبان ساده ي شاعرانه و تجربه ي خاص را به حساب نياورد دماغش را گرفت. و جالب ِداستان پيشنهاد هاي خوب و بد از كار مصور سازي مثل كتاب هاي ِشل ( كه با عطاي دوستي لقايش را بخشيديم ) تا ترجمه به زبان تركي براي اين مجموعه دريافت كردم تا نقد هاي آن چناني كه اين ديگر چه شعري است ! " آي با كلاه" را براي سيد هم خواندم. خوشش آمد. گفت بيا كارگاه من، گفتم حوصله ي كارگاه نشيني و دود سيگار را ندارم شايد روزي سري بزنم ... و روزي سر زدم. خيابان طالقاني به قول كورش بيگ پور پنج پله به زير پنجشنبه... چند جلسه اي شايد ده پانزده جلسه جمعن به كارگاه سيد رفتم. حكايت پشت ميله ها و واكنش به تهاجم شعر و آن ماجراهايم را مي دانست و شرط كرد هركه چيزي گفت ، چيزي نگو و گوش كن! آي با كلاه را خواندم. چند نفري بودند. يكي دو نفر دوستش داشتند و گرفتند. مابقي دوستان كه در حال و هواي خود ِ آن روزهاشان بودند ، زبان ساده و آن ساده نويسي عمد آن را با آن پاساژهاي خاص كه قصد ساختش را داشتم نگرفتند. ساده نويسي و برش هاي زباني از ساده گي حتي كودكانه به تكنيك هاي محو شعر را كه عمدن انجام شده بود - و كاري بود كه مي خواستم خوب به نتيجه برسد و براي همين به اين آن نشان مي دادم و بي ادعا نظر مي خواستم – را نگرفتند و گذاشتند پاي ندانم كاري! در بعضي اپيزود هاي همان آ ... يا حتي در همين كارهايي كه مي بينيد سعي كرده ام تجربه هاي مختلف شعري كه داشته ام را به امروز بخورانم و چيزي به درد بخوري از آن بگيرم. بعضي وقت ها شده است و بيشتر شايد نه!. من با شعر كلاسيك آشنايي مختصري داشتم، غزل و قصيده را بلد بودم، شعر حجم را دوست داشتم و جريان هاي دهه هفتاد به قول خودشان و حرف هاي براهني را سبك و سنگين مي كردم . در مكتب نيما و اخوان و شاملو كار كرده بودم و البته اگر منصفانه برخورد كنم آن روزها بيشتر درگير بامداد بودم .به زبان صالحي نزديك شدم. دوران گذار بود و تلفات زيادي دادم. بعد زدم بيرون و نشستم جايي كه دود و دم نباشد و آن چه گرفته بودم با آن چه داشتم را ِگل ِ هم كردم و بعد بيشتر به متافيزيك پس پشت شعر و آن تعاريف يونگ كار داشتم. زبان گفتار كه سيد علي صالحي پرچم دارش بود مجال بروز اين تجارب را در فرماليسم تازه اي مي داد. شايد براي اين است كه مي گويم شعرهاي صالحي هميشه برايم قابل خواندن بوده اند و از بسياري از اشعارش لذت برده ام و به قولي با اشعارش حال كرده ام – در حال – گفت صوفي ابن الوقت باشد اي عزيز ! پرت شديم ... خيال مي كنم بين سال هاي 82 تا 83 تجربه هاي متفاوت تري نسبت به زبان خودم در شعر داشتم. حد اقل به آن وضعيت بينابيني كه مد نظرم بود و آن فرماليسم خاصي كه فكرش را مي كردم در بعضي از شعرها رسيدم. و آن مجموعه " سلطنت اردي بهشت " شكل گرفت كه هنوز در انتظار خاك مي خورد و راستش ديگر پي گيري هم نكردم . به هر حال دادم آن مجموعه را دست سيد كه بخواند و نظرش را بگويد و او هم بعد از مدتي چند كلمه اي شايد 10 يا 20 كلمه را كنارش نوشت وگفت وقت اش است و چاپش كن! و بعد هم از آن مجموعه " گنجشك طبقه هفتم برج سفيد " كه به كل غيب شد – چند شعري برايش خواندم . خوشش آمد . گفت سريع برو براي چاپش و خلاصه باز هم تنبلي و بي قيدي من در اين زمينه كارساز شد. دو مجموعه ماند، خوابيد و خاك خورد و گنجشك ها ... غيب شد و مابقي هم در اين شهر مجازي ويلون و سرگردون شدند!
پرت شديم! مي گفتم از اين نا خود آگاه و تاثيرهايي كه آدم خود نه آگاه از اين و آن مي گيرد و مي گفتم از اين كه شعر در اينترنت كه آمد و صادر شد ديگر مال خودت نيست و مي گفتم از تاثيرات و استفاده از تجربه هايي ديگراني كه من دوستاش داشته و دارم مثل نيما مثل اخوان مثل شاملو مثل سهراب، فروغ، رويايي، آتشي، سايه، صالحي و حتي فريدون مشيري عزيز كه بي زبان و بي ادعا در مقابل طعنه ها و متلك هاي ديگران تا آخر راه خودش را رفت و جوابي به كسي نداد و اشعارش ده باشند يا بيست نوع خود ش و نگاه خودش بودند. با همان صميميتي كه خودش بود گيرم به قول شفيعي كدكني دختر بچه چهارده ساله پسند بود. اما مال خودش بود. عاريه نبود دست هزارم و كپي شعرهاي اخوان و فلان و فلان نبودند ... پرت شديم باز ! داشتم تبريك مي گفتم به سيد علي صالحي به خاطر چاپ كتاب تازه اش " سمفوني سپيده دم " كه بي خود ياد خاطرات و حرف و نقل ها افتادم. راستش به تر ديدم حالا كه حرف سمفوني ... صالحي پيش آمد چند هد تايتل از اشعارش را بنويسم و بعد تكه هاي كوچكي از دو سه شعرش... دوستاني كه خواننده ي اين صفحه هستند و كارهايم را از سال 2-81 به اين ور خوانده اند مي دانند سعي زيادي كرده ام كه تايتل شعر هايم طوري و جوري از آب در بيانيد كه خودشان در عين استقلال، تاثير گذاري، برخورداري از پتانسيل هاي شعري و ارجاع خواننده به متن علاوه بر آشنايي زدايي + دخيل كردن تجربه هاي هنري ديگري كه در اين سال ها داشتم و در بالا اشاره اي شد از جمله استفاده از نمادهاي گرافيكي و جملات غنايي زبان محاوره و نيم نگاهي به متنون كهن ادبيات مثل مثنوي و ... در حد خود شعري موازي با شعر اصلي باشند. نمي دانم تا چه حد موفق بودم يا نه – اما زبان خودم را داشتم. خوب يا بد زبان خودم را داشته ام و دوستش داشته ام و هم چنان بنا به فرا خور حال و انديشه ي متافيزيك پنهان شعر روش هاي مختلفي براي بروز اين تفكر را تجربه مي كنم. براي همين به عنوان شعرها توجه مي كنم و علا قه نشان مي دهم. پس اگر به جاي نقد و شرح معمول از كتاب شعرمثل " سمفوني سپيده دم " سيد علي مي آيم و عناوين آن را مي نويسم به من خورده نگيريد. در اين زمينه كار كرده ام و علاقه به آن دارم و به كار ديگران دقت مي كنم. اسم بعضي از شعرهاي سيد علي صالحي در آن كتاب كه در سال 1386 به چاپ رسيده است و به نظرم خوب و تاثير گذار آمد:
از سوي صالحي خطاب به نرودا/ حوصله ي نوشتنش در من نيست/ مخفي كاري نكنيد!/ بعضي چيزهاي قابل ملاحضه/ جمله ي لاي پرانتز معترضه است/ باب هفتم، شب سي و دوم، داستان گندم زن/ داستاني كوتاه براي كودكان خياباني/ صندوق پستي پائين كوچه / دوازده گانه سين / دلداري هاي پيش پا افتاده مخاطبي كه دوستش مي دارم / علت دارد / لمس اش كن، همين كافي است / قبلا اتفاق افتاده است/ دلتنگ توام پشت ِ پرچين ِ اردي بهشت منتظرت مي مانم/ عرض ِ كوتاهي داشتم آقا/ اوايل دهه شصت/ بند هفتم از پرده آخر/ تابلو: كارگران مشغول تخليه الكل و تازيانه اند/ گفت و گوي شبانه ي كارگران موسمي/يواش ...شَكي/ نُوچ!/ دعواي عصر ديروز/ پراكنده نزديك به هم/قبلا اتفاق افتاده است/. علاوه بر عناوين اين كتاب بخش هايي از بعضي از شعرهاي اين كتاب نيز نظرم را جلب كرد مثل اين: فقط لحن ِ آرام ِ آموزگاري را به ياد مي آورم/ كه از بلند گوي ِ دبستان ِ سعدي آوازم مي دهد :/سيد علي صالحي، كلاس ِ اول ِ الف! – و يا اين: اين جا هيچ سين و شيني، به باي بِسمل ِ بي دليل نخواهد رسيد.
صحبت سر انتخاب عناوين اشعاري بود كه مي توانند در باغ سبز شعري باشند براي جذب و حتي دفع مخاطب. براي القاء بينابيني متن و گريز آركائيك كلام به سوي نثر و طوري ساختار شكني غير معمول مفهومي و حتي و حتي عدم تجانس عمد به قصد تجسم انديشه ي پسا شعري كه مي آفريند. به تر است به جاي توضيح زياده چند نمونه از هد تايتل هاي اشعار خودم را بياورم كه براي همين سلطنت اردي بهشت كه شرح آن آمد نوشته ام و البته از سال 82 با اين طرف در همين وبلاگ حاضر و ناظر است و دوستان خوانده اند يا برايشان خوانده ام ودست بعضي از دوست هاي عزيز – نيز داده ام ، بعد يا قبل از اديت – اما اسم بعضي از شعرهاي من:
از مجيد ضرغامي به خيابان كارگر شمالي/ اگر راست مي گوئيد: امروز چندم ارديبهشت است، خانم سانتيمتر مربع؟/ حد فاصل ارديبهشت با كارگران و شيشه هاي خالي كه بوي عجيبي مي دهند/ تعظيم جمله معترضه به پرانتزها اردي بهشتي كه به عناصر داستاني پيوست / از سرعت خود بكاهيد، شعري در اين جاده بال بال مي زند/ مراسم قاشق زني فرشته هاي كوچه هشت متري غربي/ انديشه هاي طبقه پنجم/ هفت هزار سال پيش از ميلاد مسيح/ سمفوني نقطه ها/ بند هفتم- سر انجام آويختن اولترامدرن شاعر و خواب پسا ساختار شكنان/نامه اي به مسافر چهارشنبه/پرواز كلاه شاعر به دست بادهاي موسمي/ نقل قول از جناب نگارنده/ اوه!...نه! فقط كمي پرنده لطفن/ مي آيد .... اضطراب حروف را نمي بينيد؟/ يك كلمه هم از حرف "خ" به خاطر اين كه خوب بخواني / اجازه آقا! ما بگيم ؟/ عجالتن غروب پائيز/ به عبارت ديگر / باب دوم، آمدن پرنده در تنهايي شاعر، همهمه ي حضار براي پرتاب سنگ/ مراقبه ي آقاي دات كام براي دبليوهاي مسدود/ يك،دو،سه...يار موافق! پائيز از راه رسيد.../ شعر خواني دختر آفتابگردان در فرعي به اصلي ميرداماد، تغيير نام تالو خيابان بي خبر از حق تقدم آقاي آدرس گيرنده/ دبليو دبليو دبليو... نقطه/ وبلاگ نويسي حضرت آقا مقابل جاده اي از دهكده جهاني / شعر خواني آدم ابولبشر كنار ساختمان هاي آ اس پ و گيج ماندن راننده تاكسي/ نامه اي از خيابان سي و سوم/ تك نوازي گنجشك و هم نوازي يواشكي گروه اشي مشي/ با اندكي ملاحضه كه مي كنيد/ براي مخاطب محترم / Deja-Vu ( قبلن هم اتفاق افتاده است ) / يا سين، يا شين، يا ... الف، لام، ميم/ الف ب، پ ت ث /....
راستش دي شب خواب مي ديدم كه كتاب شعر سلطنت اردي بهشت و آي با كلاه من چاپ شده اند. گنجشك طبقه هفتم برج سفيد را پيدا كرده ام و دارم باز- براي سيد علي صالحي مي خوانم واو هم هراز گاهي نكته اي كارساز مي گويد و من از هر سه تا يكي را تند تند ياداشت مي كنم و باز خواب ديدم دارم اين كتاب عشق در چاكراي اول( كه چندي پيش اسمش را به دوست نويسنده اي كه مشورت مي كرد براي اسم مجموعه اش، به عنوان مثال گفتم و بعد از چندي آن دوست زنگ زد و گفت با اجازه اين اسم را گذاشتم روي اسم كتابم !) را آماده چاپ مي كنم. و بعد حميد مصدق را به خواب ديدم كه دارد اشاره مي كند به آن عضوش و مي گويد ديدي يك جائيت سوخت! وشد حكايت آن كه در خواب ديد دهان مردم را باز مي كند و دندان هايشان را مي شمارد و گفت خوب چرا در بيداري اين كار را نكنم و رسيد به پيرزني بي دندان !
حالا بيدارم . با تمام بي خيالي و سهل انگاري در مورد چاپ كتاب هايم همين الان كه اين ماجرا را مي نويسم عزم جزم كردم هر طور كه شده است – حتي با جايگزيني بعضي كلمات وحذف و اضافه كه اينهمه ازش بدم مي آمد – كتاب هايم را چاپ كنم. به همين زودي پي گير مي شوم مي خواهد فردا يا يك سال ديگر آماده بشود. آن كه ناشر داشت را پي مي گيرم و براي اين دو سه تا سراغ ناشر مي روم، قبول نكرد متقاعدش مي كنم. نشد خودم چاپش مي كنم. شايد هم سري به لاچيني بزنم . قرار بود شعرهايم را با صداي خودم كار كند و تمريني هم شد.يعني قرار بود من دكلمه اشعار كنم و او رويش موسيقي بگذارد مي گفت صدايت حجم خوبي دارد براي خواندن شعر و من طبق معمول رهايش كردم...
حالا پرده را كشيده ام و دارم به افق نگاه مي كنم. غروب است و صداي محسن نامجو فضا را پركرده است كه با آن صداي كش دار ميان بلوز و رديف ايراني اشعار مولانا و حافظ را در هجاهاي آوايي مختلف فرياد مي زند: دل مي رود زدستم .... صاحب دلان- خدا را .... دردا - كه رازِ پن هان... خواهد شد آشِكارا ...كَشتي شكس ت گانيم ... اي باد ِ شرطه – برخيز...باشد كه باز و بي ... نيم – دي دارِ آشنا را ... دي دار ِ آشنارا ... دي دار آشنا را ...
15/اردي بهشت/86
|
|
|
|