|
11 May, 2007
ماه دوم، روز بيست و دوم: من از ميان چشمهاي مخاطب عبور كرده ام بيا و قال را تمام كن ! .........................................
1- اردي بهشت بود و مردم شانه به شانه عبور مي كردند. و حرف هايي ميان لب هاشان خميازه مي كشيد.
2- مشت هايم را پُر كردم و گيلاس ها از چشم هاشان افتاد [تا دير نشده داخل گيومه اضافه كنم سال هاي سال است كه ديگر انگشت هاي آب دارم از بوي گيلاي مست شده اند]
3- بهار ام سال كه تمام شود حروف را رديف خواهم كرد يكي هم براي آن روزهاي تو باشد. آن روزها كه فنجان ها رديف مي كردي و بوي قافيه از لب هات مي ريخت و غزل ها ي عاشقانه ميان قهوه هاي فارسي آب مي شدند. بالاخره يادت آمد !؟
4- موهايم كوتاه آمده اند. براي همين چند قطعه فر ميان پاكت خواهم گذاشت. بهرام گور را اگر ديدي اسم مرا برايش بلند بلند بخوان با ميم هاي فراواني كه دارد. بايد كمي دقت كني جيم لطيفي ميان حروف خوابيده است و براي خطوط گور خرها خواب هايي ديده است. اين را هم گفتم كه راحت به خواب روم.
5- اين كه اردي بهشت است دوست با دست راست نوشته مي شود گيلاس ها ميان لب هايت آب مي شوند. اين كه مرا كه مي بيني ياد روزهاي لاجوردي دي ماه مي آيي، اين كه شعر شده است بلاي جانت اين كه از اين بالا گل هاي محمدي را نگاه مي كنم و به ابرها ابرو مي اندازم. اين كه ميان عدد دو چرخ مي زنم اين كه حروف از كارهايم كلافه اند. َاه ..... چطور بگويم كه بفهمي؟ رديف ِ اين روزها تو را گول مي زند بايد از عدد هفت را براي كفش هايت حرف بزني.
6- اردي بهشت مي گذشت و در رد پايش انگشت هايي به خواب مي رفتند. حالا ميان تساوي اعداد ساقه اي دست هايش را به آسمان مي برد و حروف فارسي از اشاره ي انگشت هايش گيج شده اند. براي همين است كه .... [ ببخشيد! ... تا يادم نرفته است اضافه كنم به تر است اين بند شعر ميان همين گيومه ها تمام شود. ]
7- دوست داشتن مفهوم گنگي دارد! گاهي شبيه آدم هاي بندِ يك شين و الف جدا مي شوند و َنه مي ماند. گاهي هم بايد سلام كرد، لبخند زد .... و رفت. بعضي مثل تنافر حروف شعر را از كار مي اندازند.
حواست با من هست !؟
8- هزار با بگو الف هزار بار بگو لام .... ابرها را ديده اي وقتي كنار مي روند و از ميان انگشت هاشان، آفتاب نقطه ها را ميان حروف پخش مي كند!؟ باد را ديده اي كه پُف مي كند قافيه را پرت مي كند و چشم ها چشم هاي خشكي كه سهراب مي گفت را ميان اين شعر مي آورند ؟ بهار را ديده اي ...!؟
به تر ! نديدن بعضي از چيزها خيلي براي خالي بودن خواب خوب است. [ ضمنن به خامي ِ خ دقت كنيد]
9- هم از اردي بهشت هم از اين عدد نه هم از خودم بيش تر از برف هاي زمستان كسي كه نشمرده است ! بگو يك ميليون و ششصد هزار و خورده اي هم اندازه ي مرزهاي كشور باستاني كه بهرام گور كنار پايه هاي تخت بار شتر مي كرد. وشكم هاشان كه بالا مي آمد را ميان بادهاي موسمي به آسمان هفتم مي فرستاد. [ قيد اضافات را بزنيد! بايد كمي از اين طور حرف ها زد آدم بايد يادش برود ام روز چندمين روز از چندمين ماه سال است و ما براي خاطر چه حرف هاي مفتي آدم ها را فروخته ايم. گراني نرخ بنزين را هم محاسبه كنيد.]
10- از جمله ي بعضي از روزها قند ها را در دل مخاطب انداخته ام. گاهي آب گاهي هم شده اند. شبيه گيلاس هاي آب دار كه لب هايت را سرخ مي كردند. بين خودمان- گنجشك هاي زيادي را مي شناسم كه اسم كوچكشان را برايم اسپل كرده اند. [ آخر اسم تمامشان با حروف لات اين نوشته مي شد ]
11- با قرقره لب هايم را و سوزن را ميان حروف دوخت. نمي دانم قمري دركدام روز با قرقره يا اين كه ماه قمري را اگر ماهي بنويسم مخاطب محترم آن را ميان تنگ بلور ِقل مي دهد و روزهايم رصد مي شوند. همان طور كه نمي دانم اين شعر با دست هاي چه كسي دوخته شد. اما نخ هاي زيادي را باز كردند و گفتند به درد اين كار نمي خورد. [اردي بهشت را هم چنان به خاطر داشته باشيد و آخر اين شع را ]
12- آدم ها دوازده مدل بيش تر نيستند. روز دوازده ساعت تا لنگ ظهر مي رود بعد خودش را بالا مي كشد و چراغ ها خاموش مي شوند. گاهي دست مي كشي و شمعي روشن مي شود. دريا را مي آورم كنار گوش هات خواب نمي بيني، مرا مي بيني كنار دست هايت و اردي بهشت را كه دوازده فرشته بال هايشان را برايش ريختند تا ام روز كه نمي دانم چندمين روز از چندمين ماه ِ كدام سال است.
13- مجالي بده [فرصتي شبيه ميان همين كه باز كرده ام] يك روز تمام مي شود. اردي بهشت مي ماند و من كتاب ها را رديف مي كنم و بالا مي آيم. به ابرها ُپف به باد ها مي كنم. گيلاس هاي آب دار را از ميان انگشت هايم ِقل مي دهم. به ستاره ها بلند بلند مي گويم كه گاهي پلك كه مي زنند بالا مي آورم. به خوشه ي پروين مي گويم : َاه ! به درد ِ گوش هاي اين دخترهاي دهاتي مي خوري كه از ُلپ هايشان سرخي خنده داري مي چكد. به بهرام مي گويم گورت را گم كرده اي همان روز اول بايد دست ناهيد را مي گرفتي زمين را دور مي زدي، پشت مريخ جاهايي را مي شناسم كه دوازده ساعت كم تر تا لنگ ظهر است. مشتري را مي شنايد؟ من نيستم! ... من ... من ... فقط به خاطر اين كتاب ها بالا آمدم از روش تا به اين جا كه رسيدم همه را كنار زنم. سرم را پائين اندازم و با ترس طوري كه كسي نفهمد گيومه اي باز كنم و بگويم [ نوشته هاي مرا مي خواني !؟ ام روز چندم اردي بهشت است و من از ميان چشم هاي مخاطب عبور كرده ام. براي يك بار هم كه شده است، بيا بگو... قال را تمام كن: براي چه مرا اين جا انداخته اي !؟]
20/اردي بهشت/86
........................
پسوند بي ربط: ( حوصله كنيد و بخوانيد)
1- دوستي به روش بالي وود. راستش يك جمعه اي از خواب كه بلند شدم دستم رفت روي كانال و ديديم اين تله ويزيون وطني هندي پخش كن چه فيلم هاي به خاطر رفيقي مي گذارد و اين مردم احساساتي چه توجهي دارند. داستان مردي از كابل بود كه رفت سر يكي را كند از هند و برگشت و بعد به خاطر رفاقت جور تيراندازي افسر هندي را كشيد و از زن و زندگي و عشق و بچه گذشت به خاطر رفاقت! آدم هاي فيلم هاي هندي همه چيشون مسخره است! يك هو با يارو جنگ مي كنند و به خاطر هيچ و پوچ مي زنند پدر بچه ي طرف را در مي آورند. يكهو مي گند : هي! تو اينو گفتي بمير! تو هموني كه پدر منو كشتي ( البته دلايل خنده داري هم دارند و مخاطب كه داناي كل هم هست هميشه مي دونه طرف داره باز گاف مي ده و در اشتباه است و به زودي حالش جا مياد) بعد يكهو مي فهمه كه نه بابا! اين قاتل باباش كه نبوده هيچ تازه باباشو از مرگ نجات داده! اونوقت مياد دوستشو نجات مي ده و تا سوء تفاهم آينده براش جون مي ده! چند سال پيش كه هند رفتم اولين چيزي كه به نظرم اومد اين كه اين مردم ،عجب در لايه هاي احساي گير كرده اند! فرقي هم نداشت. از شمال به جنوب از دهلي، پونا، بمبئي، گوآ،بنگلور، پوداپارتي و همه جا آدم هاي هند بيشترين نمودي كه براي من داشتند احساساتي بودنشون بود. احساسات به معني كل درسته كه اگر از روي عقل سليم باشه خوبه و فيلتري است براي نرم كردن اخلاق به معني خاص و عقل و فرار از آن ميليتاريسم يا ليسم ! ِ رفتاري و غيرو، اما اين احساسات كه من مي گم را به تر است اين طور ترجمه كرد: آه و ناله، ژست آبكي و رفاقت و جانفشاني احساساتي و دشمني و جنگ و فرياد احساساتي تر... آخر يك طرف اين احساسات دوستي و جانفشاني و جانم فداي دوسته و طرف ديگر خشم و نفرت وحسادت و كينه و پنبه زني ... اينها تمام هداياء احساساتي بودنه كه رفتار ادم هاي آن جوري را غير كنترل كرده و فيلم هاي هندي پر است از اين احساسات. اشك ها و لبخند ها! آه و ناله ي تركمون و خون و خون ريزي احمقانه و ترحم نفرت انگيز! غرض اينكه اين احساسي گري صرف داره طوري هم به اين مردم باليوود پسند انگار تزريق مي شه! البته اشتباه نشود من مخالف احساسات به آن معني انساني و كل كلمه نيستم. اما از آدم احساساتي به معني ديگرهميشه پرهيز كرده ام. اگر هم دقت كنيد آدم هاي احساساتي هميشه با غم شما گريه مي كنند اما هيچ غلطي هم برايتان نمي كنند. استاد ژست هاي آبدوغخياري هستند اما درست همان لحظه كه بهشان احتياج داري و بايد دست گيري كنند ، ياري برسانند و غيرو غيب مي شوند آن هم به بهانه اي از سر همان احساسات! آدم احساساتي اگر زمين بخوري به جاي اينكه دستت را بگيرد تا بلند شوي، كمكت كند تا فراموش كني و بعد بي چشم داشتي براي اين كار انساني عبوركند و فراموش كند و بزرگوار باشد، مي آيد و پا به پاي تو گريه مي كند و تمام غم و غصه هايت را صد برابر مي كند و خودش هم هزار درد و مرض از تو مي گيرد و بعد خودش هيچ كاري كه نكرده است تبديل هم شده است به كوهي از غم و انده ديگراني كه هميشه بايد تاوان آن همراهي خانم يا آقاي احساساتي را بدهند و اگر يادشان رفته باشد كه روزي طرف با او گريسته كه ديگر هيچ! آدم هاي احساساتي معني درستي از رفاقت، سلامت رفتار، كمك كردن، برخورد اجتماعي و غيرو ندارند چون مدام با احساسات نظر مي دهند و رفتار مي كنند.طبيعي است كه در اين احساسات حسادت، خشم، غيبت و برداشت نا حق از حرف و رفتار ديگران نيز سهم زيادي دارند.او هميشه دچار حلقه هاي ذهني است كه پيرامونش شكل گرفته اند. اگر آنچه مي گويد اشتباه باشد و بگويي به به - به ترين رفيقي، ولي اگر بخواهي طرف را از اين چاله هاي احساساتي تكاني دهي فاتحه ! آن وقت دشمن او شده اي. آدم احساساتي عينكي به چشم زده است كه از پشت آن همه را آن طوري كه مي خواهد مي بيند نه آن طوري كه هستند. اين هندي بازي و باليوود گري آن قدر در بين مردم متمدن روشنفكر ِ اديب فرزانه ما هم نفوذ كرده است كه راستش بخواهي ديگر غير قابل تحمل است. كافي است با آدم احساساتي باشي و نظري غير از نظر او در مورد سبكي مثلن هنري، در مورد جرياني، در مورد حتي آدمي داشته باشي. كافي است زاويه ديد تو كمي با آدم احساساتي فرق كند! كافي است در مورد فلان آدم مورد علاقه دوستان نظر ديگري بدهي، نظري كه نفي نظر آدم احساساتي باليوودي هم نباشد، اما نخواهي گاهي بي خود براي كسي دست بزني و نوشابه باز كني و بر عكس روزي هم بي خود پنبه ي بيچاره را بزني ، همين واقع گرايي كه خوب و بد ِآدم ها را با هم ببيني و آدم با خوب و بد برايت قابل احترام باشند كافي است كه آدم احساساتي را ديوانه كند!آن وقت آدم احساساتي گوشه اي اختيار مي كند و به اين بهانه كه : دلا خو كن به تنهايي – دامن عزلت پيش مي گيرد . البته نه براي تزكيه بلكه براي قوي كردن احساساتي كه ديگران از دست آن خسته شده اند. اين دقيقن سوء استفاده ي آدم احساساتي از وصيت به تنهايي برا ي تزكيه روح و روان است كه بزرگان گفته اند. آن تنهايي د رانبوه جمعيت كه شريعتي مي گفت معني پرورش فرديت براي روشن بيني است كه هم رنگ جماعت نمي شود. عزلت به معني كناره گيري از انسان ها نيست. تنهايي آدم احساساتي خطرش بسيار بزرگ تر است چرا كه ديگر دلسوزي را نمي بيند تا تلنگري هر چند آرام به او بزند كه: رفيق! به خودت بيا كه داري پير مي شوي ديگر! به چشم آدم احساساتي بالي وودي يا همه بد هستند يا خوب! يا دوست يا دشمن ! براي همين مدام د رحال برنامه ريزي و رفتاري ناشي از احساسات كنترل نشده است. مدام دارد تو را به جان اين و آن مي اندازد يا اين و آن را به جان تو و تازه خودت هم نمي داني براي چه! چه گناهي از تو سر زده كه آدم احساساتي با تو اين طور شده است باز! چرا يك روز عكس و اسمت بالاي در خانه مي زند و فردا آن را لگد مال مي كند بدون اين كه البته اين حركات احساساتي برا تو پشيزي اهميت داشته باشد! – ولي بايد به آنهايي كه مي پرسند باز چه شده است يك چيزي بگويي ديگر ! نمي دانم تا كي بايد اين ندانم كاري هاي آدم هاي به هر حال روشنفكر و غيرو را تحمل كرد. تا كي بايد صبر كرد تا جماعت قد بكشند و رفتارمتمدنانه تري از خود نشان دهند كه در حد آن چه مي گويند باشد؟ تا كي بايد تحمل كني آدم هايي را كه كله هاشان بوي قرمه سبزي مي دهد؟ مرديم از اين همه كله از اين همه بو و از اين همه قرمه سبزي خور!
2- نمايشگاه كتاب: اين يكي را كم تر مي نويسم تا جبران بالايي باشد. راستش من خيال مي كنم داشتن جايي براي نمايش و فروش كتاب به هر شكل و در هر قد و قواره اي در اين مملكت باستاني روزي چند ثانيه مطالعه نعمت است. كاري ندارم كه نمايشگاه خوب برگزار مي شود يا بد و بايد چه بشود و چه هست. روي سخنم به اين آدم هايي است كه چندي است متلك باران كرده اند نمايشگاه كتاب را و آدم هاي بي كار تري كه افكار آنها را پخش مي كنند. آنوقت كه به هر دليلي ناشران يا دست اندركاران اين كارها خسته بشوند و دكان و بند و بساط را جمع كنند اين آدم ها مي نشينند و دامن غم در زانو مي گيرند كه بيا و ببين! و گرفتار غم هاي نستالژيكي مي شوند از اين دست كه آي... يادش بخير آن سال ها.. نمونه اش را در مورد خيلي از چيزها و كارهامان ديده ايم. مثال دم ِ دستي همين سينماي ايراني و يا انتخابات رياست جمهوري با تمام حرف و نقل هاي پيرامون كه واگذار حافظه تاريخي مخاطب مي كنم .... چند روزي است صفحات را كه باز مي كنم حرف هاي عجيبي مي بينم از اين دست: نمايشگاه حالمان را به هم مي زند! نمايشگاه كتاب مبتذل! مثل عمله هايي كه مي روند نمايشگاه گوني گوني كتاب مي خرند! و چيزهايي از اين دست. نمي دانم اين بعضي از آدم هاي دو روزه كار نكرده ي اين كشور چه تفاخر و تخرري دارند كه بايد بفروشند به خلق خدا كه اينهمه پيف پيف مي كنند از جماعت كتاب بخري كه گيرم نوه و نتيجه و اهل و عيال راه انداخته براي ديدن نمايشگاه كتاب؟ دوست روشنفكر! اين خوب است در فرهنگ تو يا بد؟ چه كسي مي تواند بگويد كتاب و نمايشگاه فقط مال ِ من پر حرف ِ كم كار است و آدم ها و اقشار عامه ي محترم ِ اين مملكت مي آيند و آن را خراب مي كنند ؟ گاهي نمي فهميم با اين حرف هاي مفت چه بلايي بر سر فرهنگ و جريانات و حواشي آن مي زنيم! نمايشگاه كارناول شده است ؟ بشود! عمه و خاله مي آورند ؟ بياورند! شلوغ است؟ باشد! به قول شما عمله بازار است؟ خوشا به حال كشوري كه عمله ها يش كتاب را دوست دارند. بگذاريد نفوذ كند و پخش شود. گيرم چهار نفر هم مي آيند آنجا ديگران را قلقلك دهند !- گيرم دست همه بچه ها پفك نمكي مي دهند و مي آورند نمايشگاه! ... بگذاريد بياورند تا بشود. هنرمند و روشنفكر برج عاج نشيني ندارد و نمايشگاه كتاب ملك پدرش نيست كه اينهمه اَه و پيف راه انداخته ايد! كاش مسئولين با عرضه اين كشور فرهنگي 6000 ساله توان آن را داشتند كه حد اقل براي اين نمايشگاه فرهنگي، براي اين رويداد بزرگ فرهنگي كشور برنامه ريزي كلان در تمام سطوح انجام دهند. طوري با آبروي فرهنگي كشور بازي نكنند كه گرفتاريهاي ريز و درشت باعث شود ديگراني به خيال دوستي، تازيانه بردارند به جان اين نيم نفس ِ مانده فرهنگي بيفتند. در مورد دعواي ناشران و تغيير جا و آب سقف و اينها آن قدر اين روزها همه شنيده اند كه چيزي نگويم به تر است. اما اين نمايشگاه به ترين حسني كه داشت اين بود كه تقريبا دست دوره گرد ها را كوتاه كرد و آن وضع افتضاح مقابل ورودي نمايشگاه كتاب سال هاي پيش جمع و جور شد. باقي باشد براي روز هاي به تر از ام روز..
3- ماجراي فرشته بي مو و آقاي زرين كلك: داستان آقاي زرين كلك و روسري خانم شاگرد و فرشته ي بي مو و اعتراض امت هميشه در صحنه آنقدر عجيب به نظر مي رسد كه نمي دانم بايد چه در موردش نوشت. كاش به جاي اينهمه هياهو حد اقل گروهي كارشناس روانشاسي استخدام مي كرديم تا ببينيم چه آمده است بر سر اساتيد و فرهنگيان اين مملكت؟ اين فنر تحجر را از هر طرف كه فشار دهيد مي پرد! استاد باشد يا شاگرد فرقي ندارد. معتقد باشد يا لائيك باز هم فرقي ندارد. كاش مي توانستيم كمي به عقايد هم ديگر احترام بگذاريم.
4- نامجو نيماست !؟ چند سال پيش از حبيب خواننده آلبومي آمد كه در آن شعرهاي حميد مصدق و شعر هاي نو ديگراني از آن دست به شكل متفاوت تري اجرا شده بود.طوري هي هي و امان امان موسيقي سنتي از آن حالت زجه مويه در امده بود وبا سر و شكلي ام روزي تر اجرا شده بود. خيال مي كردم بلكه اين مسير طوري به نو آوري هايي ختم شود و كارهاي تازه تري ببينيم كه نديديم و حبيب شد همان پاپ خوان كجايي و بي وفايي سابق! اما تجربه هاي تازه ي محسن نامجو و نوع برخوردش با موسيقي نويد بوجود آمدن جرياني تازه در موسيقي ايران است. برخورد نامجو با آوا، استفاده از صوت آوازي به عنوان يك ساز و جرات استفاده از پتانسيل هاي صوتي در كاربردي غير آشنا، ( از درآوردن صداي سگ و گرگ گرفته تا همان دلي خواني به شكلي متفاوت ) در كنار آشنايي او با موسيقي رديف و شيوه هاي آواز نواحي و وصل آن ها به بلوز و جاز و برخورد عجيب وي با سه تار به همراه تغيير آوايي اشعار حافظ و مولانا به منظور نشان دادن شدت تاثير پذيري الفاظ و البته آن هزل و رندي من در آوردي - او را به پديده اي تبديل كرده است كه گمان مي رود بتواند صداي نسل امروز ِ عنان گسيخته ي گرفتار ميان مدرنيته و سنت باشد. آن هايي كه خيلي جدي و حرفه اي موسيقي سنتي و يا كلاسيك كار كرده اند معمول به كارهاي او با ديد شك نگاه مي كنند و شايد بيشتر طرف داران نامجو از بين آدم هايي است كه گوششان با موسيقي مدرن و غربي آشنايي بيشتري دارد. دوستي كه رهبر اركستري است مي گفت آدم بايد اول در سبك كلاسيك كار كند و در آن به جايگاه استادي برسد و بعد آن سبك را بشكند و ادعا كند سبك تازه اي پديد آورده است. گفتم البته كه من به اين اعتقاد دارم كه براي ساختار شكني شناخت نسبي از آن ساختار واجب است. اما دقت كنيد كه آدم هايي كه در هر سبك هنري به مقام استادي مي رسند كمتر دست به ساختارشكني و ابداعاتي از آن نوع مي زنند. و بيشتر مدافع و مروج آن سبك هستند. نو آوري جسارت و رندي خاصي مي خواهد كه آن را بايد در ميان جوانان عصيان زده و سركش جستجو كرد نه اساتيد بي بديل در هر رشته ... با دوستان صحبتي پيش آمد كه آيا نامجو مي تواند نيماي آواز ايران باشد؟ گفتم با تمام رندي كه در نامجو ديده مي شود و با اين كه او شناخت ظاهرا خوبي از موسيقي خودي و غير دارد من در اين مورد شك دارم.نمي دانم عليزاده به راستي نيماي موسيقي است يا پديده ايي مثل نامجو اما رفتار و منش نامجو و نوع برخوردي كه از او ديده ام نشان مي دهد نامجو توان نيما شدن را ندارد مگر اينكه تا دير نشده است و گرفتار آتش هاي دامن گير اين سرزمين باستاني 6000 ساله نشده است به خود بيايد. امروز ديگر هر صفحه و پنجره اي را باز مي كني از نامجو نوشته است و خودش هم از حرف زدن زيادي و اين ور و آن ور نشستن پرهيزي ندارد. كاش نامجو قبل از اين كه مثل بيشتر استعدادهاي اين كشور به دست بادهاي موسمي گرفتار شود به خودش بيايد. كاش نامجو كمتر حرف بزند و بيشتر كار كند و پرهيز كند . شمعي باشد كه روشن كند قبل از تمام شدن، و نرم كند تيزي هاي آزار دهنده ي اين جرياني را كه در موسيقي به وجود آورده و اگر نمي توان نيماي موسيقي ام روز باشد حد اقل چهره اي مانند بامداد باشد. پر كار – سمج – بي تعارف – آگاه و خلاق ... براي پايان اين بخش به طرز برخورد خود ِ نامجو با شعر بزرگاني مثل مولانا و حافظ ارجاع مي دهم و صدايش را به خاطر مخاطب مي آرم كه با هجاهاي كوتاه مي خواند: بس نكته غير حسن – ببايد – كه تا – كسي مقبول ِ طبع ِ مردم ِ ... صااااحب نظر شود
5-چه مي كنه اين فوتبال! ام روز جمعه كانال دوم تله ويزيون را باز كردم و از خنده روده بر شدم! برنامه اي ورزشي كه زنده پخش مي شد آقاي دكترسيار كه اين روزها گفته است داوري فوتبال ايران فاسد است را آورده اند گذاشته اند كنار رئيس داوران كشور و طرف كم مانده بود بزند تو گوش سيار بي چاره و مجري تپل برنامه هي دست آقا را مي گرفت و آقاي رئيس با آن لهجه داش مشتي دست مجري را هل مي داد! بعد كه هي گفتند اسم از كسي نمي آوريم بالاخره روشن شد دعوا بر سر خسروي داور است و او گوشي را برداشت و چند تا ناسزا بار سيار كرد و گفت وعده دادسراي فلان جا! برنامه را قطع كردند تا ميان پرده مخاطب را پرت كند. بازي تراكتور سازي بود انگار با شهرداري بندر، يا كرمانشاه نمي دانم يك همچين اسم هايي كه فرقي هم نمي كرد براي من اما مهم پدر سوختگي بعضي از اين مردم پهلوان پرور و جوانمردانه بباز است! اول بازي هر دوتيم حلقه زدند و يكي مي گفت مولا كمك مي كند و يا علي يا حسين ... و در حلقه ديگر هم آنها مي گفتند انشاالله آقا كمك مي كند مي بريم مي خواهيم بريم پا بوس امام حسين و ابوالفظل ... روي پيراهن همه هم شعار يا فاطمه بود. آخر ريا كاري و پدر سوختگي تا چه حد ؟ چرا كميته اي تشكيل نمي شود جلوي اينهمه حركات احمقانه آن هم از آدمهايي لمپن و بي سواد را بگيرد؟ وقت و سرمايه مردم را كه خرج مي كنيد لا اقل ديگر از اين بيشتر از كيسه اعتقادات اين مردم مظلوم خرج نكنيد. در بازي اين متوسلين معتقد ِ پا بوس همه جور اتفاقي افتاد. از تف انداختن بازيكن به صورت مربي تيم مقابل تا پاره آجر پرت كردن تماشاچي تا دعوا و فحش ناموس دادن به همديگر و زدن داور و فرار از رخت كن و شكستن سر و غيرو جالب ماجرا آخرين پلن آن بود! بازي كه تمام شد تيم مهمان كه زمينش پر بود از بطري و سنگ و هنوز در كناره زمين دعوا تمام نشده بود آخوندي آورد و وسط زمين چمن فوتبال آن هم آن فوتبال ِ كثيف نماز جماعت برپا كردند! آقايان ِ پهلوان پرور! سرمايه گذاري نكنيد. اما ديگر بيشتر از اين اعتقادات اين مردم بي چاره را به بازي نگيريد....
6- آن ضرغامي اين ضرغامي نيست به خدا! صحبت نماز شد يادم آمد طرح كارسازي بدهم حالا كه دست به بلند كردن طرح باب شده است و ببينيم سر از كجا در مي آورد! بعد از ديدن آن كليپ تاثير گذار با صداي نامجو و بازي دختر آقاي شوكت به اين نتيجه رسيدم كه به تر است اين خانم برود در يك كشور خارج از ايران و در يك فيلم خانوادگي بازي كند كه صحنه اي تاثير گذار داشته باشد از خواندن نماز – بعد آن را به صدا و سيما بدهد و يا سي دي قاچاقش را به بازار بدهد. آنوقت هم اين مردم سي دي بخر او را مي بينند و از گناهش مي گذرند و يادشان مي رود چند ماه پيش فيلم اين خانم ( يا فيلم ساختگي اين خانم ! ) تنها پورنويي بود كه از پير زن و پير مرد و سبزي فروش و استاد و راننده تاكسي اين مملكت در هر سني ديدند و بدون خجالت به هم ديگر دادند يا براي هم تعريف هم كردند كه در نوع خود ساختار شكني عجيبي داشت! ( البته نويسنده چون راضي به ديدن اين فيلم نشد بنابر اين نمي تواند شدت بي ناموسي آن را برايتان بنويسد) از طرف ديگر هم اين آقاي ضرغامي رئيس صدا و سيما ( كه متاسفانه بنده هيچ نسبتي با وي ندارم، غير از اينكه سال 76 مجوز چاپ يك مجموعه از تصاوير بازيگران سينماي ايران را با مضاء ايشان از ارشاد دريافت كردم ) از ديدن اين فيلم دختر آقاي شوكت خوشحال مي شود. چرا كه در خبر ها آمده بود ايشان گفته اند بايد از اين به بعد در همه ي فيلم هاي تلويزيوني يك صحنه تاثير گذار از خواندن نماز باشد! حالا ببينيد مثلن پدر بزرگ ترش و شيرين بخواهد يك نماز تاثير گذار در آن سريال بازي كند! صحبت فيلم و سي دي شد. دوستي مي گفت در يكي از شهرهاي غربي كشور پشت شيشه ي فروشگاهي خوانده است سي دي فيلم اهانت آميز 300 رسيد!
7- زياد شد! حرف ها كم نيست. اگر هنرمند امروزي بايد به دور و برت حساس باشي و خوب نگاه كني و گرنه فرقي با فلان شاعر قرن فلانم نخواهي داشت. شعر و هنر ام روز از جريانات امروز سرچشمه مي گيرند. حالا كه دارد تمام مي شود به تر است بگويم يادمان نرفته است كه فردا بيست ودوم اردي بهشت ميلاد با سعادت اين جانب مي باشد! َتوَهُم ِ سن سال از آن حرف هايي است كه تكرارش آدم را خوشحال مي كند. فاصله گريز از زمان و مكان تنها چند كيلومتر ناقابل عمود است. به همين مضحكي! – تمام.
|
|
|
|