|
28 June, 2007
سه، مميز، سي و سه ميليون و سيصد و سي و سه هزار و سيصد و سي و سه ..................................................
خطوط را نگاه مي كني و دستت را روي گوش هاي گربه مي كشي: " اول .... ! " با انگشت هايم مي گويم : " سه "
انگار جغرافياي خطوط را از بر باشم ، ابرو مي اندازم و برگ هاي دفترم را ميان خواب هايت َخم مي كنم. سياه مي شوي، انگشت هايت را ميان فر ِ موهايم فرو مي كني چشم مي اندازي، ميان دايره فرو مي روم: " چه حرف هاي عجيبي مي زني! راستي ... هنوز هم سيگار نمي كشي !؟"
من، به عاقبت واژه ها اميدوارم و باور كرده ام كودكي كه با موهاي طلايي ميان ِ خواب هايم رژه مي رود نامش محمد مجيد است.
مي خندي، دايره را تنگ تر مي كني: " فراموش كن! آدم ها هزار مدل شده اند. خبر از صف هاي بنزين داري !؟"
نگاهم را از خطوط بيرون مي كشم و دواير بي فرم مي شوند: " خيال برت داشته است! تقاطع ميرداماد هميشه شلوغ است" - " گفتم كه، خبري از صف هاي بنزين نداري!"
به راست مي پيچم، شريعتي را از راه هاي ديگر بيشتر دوست دارم. دستت را به گوشهاي گربه مي كشي و باز مي گويي: " اول .... ! راستي، اين جا حسينه ي ارشاد نيست!؟ باز هم كه راه را گم كردي!"
" فرقي ندارد " – اين را من مي گويم " حالا كه قرار است ما هم گرفتار صف ها شويم چه فرقي مي كند اولي كه تو گفتي يا سوم ِ من !؟" بعد با انگشت هايم آدم ها را نشانت مي دهم: " مي داني چطور شده است ؟" دايره را تنگ تر مي كني، خيابان بوي بنزين مي دهد. نفسم را بالا مي كشم: " به آدم ها نگاه كن ! انگار اسم تمامشان محمد مجيد است..."
شيشه را پايين مي كشي و بلند بلند مي خندي: " سه مميز سي و سه ميليون و سيصد و سي و سه هزار و سيصد و سي سه ..."
نگاهت مي كنم. -" سهم هر نفر در روز...!"
حالا شريعتي را به طرف بالا دور زده ام. پارچه را از روي سرت بر مي داري: " دلم مي خواهد تكه تكه اش كنم! " و من باز مي گويم: " به آدم ها نگاه كن ... "
از خنده ريسه مي روي انگشت هايت را ميان موهايم فرو مي كني دايره را شكل ِنقطه مي كني و با تعجب مي گويي: " پسر ... چه حرف هاي عجيبي مي زني! راستي ... تو هنوز هم سيگار نمي كشي !؟ "
مردم فرياد مي كشند. صداي بوق ها حواسم را پرت كرده است. شيشه را بالا مي كشم انتهاي صف مي ايستم و مي گويم: " هميشه از بوي بنزين متنفر بوده ام "
6/ تير / 86
..................................
پسوند بي ربط:
عرض شود يادمان آمد اكنون كه اين پسوند در كل بي ربط است و ام روز به شكل عجيبي ششم تير ماه است. از دست اندركارن محترمي كه طرح محدود كردن را در دستور كارخود دارند تشكر كنم و از همين جايگاه مقدس اعلام كنم كه اينجانب به نمايندگي از تمام دوستان حقيقي و مجازي مراتب خوشنودي خود را از اساتيد ابراز كرده و بار ديگر ضمن اعلام انزجار از برخي و اعلام علاقه به برخي ديگر تذكر مي دهيم كه ما با كل اتفاقات اخير و قديم اين كشور باستاني 6000 ساله ي كورش كبير و صغير، جهان سوم و اول و غيرو شديد حال مي نماييم و موجبات لذتمان فراهم و ميسر است! بنابر اين از مسئولين محترم هميشه در صحنه مي خواهيم كه طبق معمول اقداماتي فراهم آورند كه موجبات كيف و لذت ما بيشتر فراهم آيد. مجوز به هيچ احدي براي هيچ كار ادبي و بي ادبي ندهند – كنسرت ها را جمع كنند – لباس هاي رنگي و آستين كوتاه را جر دهند- موهاي سر را تيغ بزنند – سايت هاي اينترنتي را سانسور... نه ببخشيد كنترل كنند – مجلات و روزنامه و خلاصه مرسولات پستي خارجه و داخله را بر رسي كنند – خط هاي تلفن را ... هان !؟ هيچي ... ماهواره را پارازيت بيندازند – بنزين را سهميه بندي كنند – مغازه ها را حتي قبل از ساعت 12 شب تعطيل كنند تا مردم بي كار از خيابان ها جمع شوند و بروند تله ويزيون ببينند ... سريال شوكت ببينند تا درس عبرت باشد براي آنها – و خلاصه از اين قبيل اقدامات جسورانه بيش از پيش انجام دهند – با تشكر فائقه و سپاسگزاري عديده..
پ.ن : آها داشت يادم مي رفت از بابت ازدواج موقت نيز از دست اندر كاران كمال تشكر را بنمايم. حالا كه هيچ مشكل اين مملكت به شكل اساسي و دائمي حل نمي شود به ترين راه براي حل مشكلات اجراي موقت آن است! اصلن ما مردم، مردم ِ موقتيم! موقت بدنيا مي آييم – موقت نفس مي كشيم – موقت راه مي رويم – موقت ازدواج مي كنيم و موقت بچه دار مي شويم و بعد موقتن مي ميريم – باور نمي كنيد !!!؟
در پايان ضمن تشكر از بابت آفتابه هايي كه بر گردن اوباش انداخته شد اعلام انزجار خود را از اين كه چرا ما اينهمه شاعر داريم اعلام داشته!– همراه دوستان منورالفكر، منتقد و اديب و ادبيات داستاني شعري ترانه اي ضرب المثلي و اتل متل توتوله اي از دست اندركاران محترم تقاضا مي كنيم يك فكري هم به حال جمع آوري دفتر و دستك و كاغذ و قلم و سايت و وبلاگ هايي كه دائم شعر مي نويسند بكنند . دكانشان را تخته كنند تا اين جماعت موقت بروند سراغ زن و زندگي و كار و بار – بيل بزنند مملكت آباد بشود. بروند ولايتشان هندوانه بكارند و براي مملكت مفيد باشند. اين هم شد مملكت؟ آخر چرا ما اينهمه شاعر داريم ؟ اصلن چرا تازگي ها مردم اينهمه به نمايشگاه كتاب مي روند؟ اين هم شد كار؟ بنده خواهش مي كنم اگر مسئولين محترم اين برنامه را تماشا مي كنند ترتيب اثر داده و اقدامي كنند تا دكان شعر و شاعري از اين مملكت بر چيده شود يك عده شاعر موقت معرفي كنند كه هر زماني لازم بود مردم بروند آنجا كيف احساسي كنند و برگردند. البته حق و حقوق شاعران موقت را نيز پرداخت كنند. والسلام !
|
|
|
|