|
09 July, 2007
BLACK LIKE YOUR EYES …………………………………..
Darkness is darkness The beautiful color in the Night By a few stars & a Circle Moon Everything is complete on the Paper Everything is Darkness Nights …… Mornings Pen and Line in the Notebook Your eyes, Behind hair And This poem The poem ……. This Poem Black, same like your eyes Black, like Night, Black, like darkness Everything is darkness Darkness is darkness
16 تير ماه
……………………
پسوند بي ربط:
1- سالها پيش دوست هندي ِفارس زباني كه هنوز هم هست را در جمع طعنه زديم كه شما هيچ مگوي از زبان شيرين فارسي كه هندي زاده اي و ما را افزون است دانستن اين زبان زيبا ( شد گلستان سعدي !) خلاصه اين دوست محترمه در حالي كه مي رفت كه اشك در چشمانش حلقه ببندد (و آخرش هم نبست ) قطره اي اشك نشانمان داد و گفت:شما نمي فهميد! ماهنوز خوابمان را به زبان فارسي مي بينيم ( اشاره به ناخود آگاه !) القصه! من نمي دانم جد و آباد هزار سال پيش ام مال كجا ي دنيا بوده اند اما يقين دارم ( به قول اخوان من يقين دارم كه در رگ هاي من خون رسولي يا امامي نيست ، نيز خون ِ هيچ خان و پادشاهي نيست ) كه اونهايي كه مي شناسم و شنيده ام اين جايي و تهراني هستند . ولي نمي دانم چرا خواب به زبان انگليسي ديدم و شعر به زبان بيگانه آمد و من نوشتمش! به هر حال بنده از همين جايگاه مقدس از اين كه به زبان بيگانه كسي را ديدم و شعري را در خواب گفتم از كليه مسئولين زحمت كش عذر خواهي مي كنم و از كل كاينات به خاطر اين خواب به زبان بيگانه اعلام انزاجارمي نمايم! .....
2- حرف از خواب شد. جدي تر بگويم... نشد بعد از 79 و آن قضايا بامداد را به خواب ببينم كه و شاد نباشد. شاد كنار حوض ماهي و ماهي هاي قرمز را به خواب هايم سُر ندهد. يك بار هم ماهي قرمز كه ِقل خورد بلند شد و با دست هاي باز به آسمان چرخ زد. چرخ ... چرخ و بعد با آن صداي آشنا طوري كه انگار خوابم در يكشنبه اي در سال 72 است با آن دست زبرش باز كنار كاغذم چيزهايي نوشت.... ديشب كارش غريب تر از هميشه بود. شعر كه خواند صندلي چرخ دار را ُهل داد وزد به آب آن استخري كه بعد از دعوت او به شنا در آب ديدم در عمق هايش آدم هايي را كشته اند به شكنجه يا هر چه و ما رويش داريم چرخ مي خوريم . آب عميق و شفاف بود. زلال بود ولي آدم هايي را به ميز و تخت بسته بودند از سالهايي خيلي دورتر و ما فهميده بوديم . مكان اينجا نبود – اين را براي سياست و حيله نمي گويم – واقعن مكانش كشوري از آسياي دور بود مثل تايلند. نمي دانم چرا اما بود. و ما – من و شاگردان ديگري كه تك تك را مي شناختم – به چشم درس به حادثه ي اين چرخ زدن در آن آب ِ شفاف نگاه مي كرديم.
3- حرف از بامداد و خواب هايم شد. مي خواهم در اين پسند بي ربط بنويسم اگر شاعر ام روز مي گويد و مي خواهد از زبان بزرگاني مانند نيما و اخوان و بامداد دوري كند و به زبان ام روز ِ خود برسد به معني دور انداختن آن زبان و آن تجربه هاي ارزشمند نيست. شايد اول كسي كه زبان بامداد را دور انداخت خودش بود! گفت به زبان بيگانه مي گفت و كشتمش .... گفت اگر دست خودم بود آن آهن ها و احساس و نيمايي ها را جمع مي كردم و همه را آتش مي زدم. بامداد شاگرد نيما بود احترام استاد را تا آخر داشت. اما از نيما عبور كرد تا زبان خودش را يافت. چند ين بار از او شنيدم كه تا قبل از سي سالگي كتابي چاپ نكن – بگذار بگذري از تجربه ها و احساسات و متوجه شوي چه بايد بكني تا بعد پشيمان نشوي.... من حتم دارم اگر بامداد زنده بود با آن پويايي كه داشت تجربه هاي زباني كارهاي قبل را كناري مي گذاشت و به دنبال راه تازه تري بود. راهي كه مال ام روز باشد. زبان ام روز ِ اين نسل باشد. حالا وقتي به بعضي ها مي گوييم عبور كن از آن زبان مدرن دهه ي چهل و پنجاه بامداد كه براي ام روز ما بسيار كلاسيك شده است خيال مي كنند داريم به بامدا نساسزا ميگوييم! به بامداد كه هنوز در خواب هايمان زنده است همان طور كه در كتاب هايش زنده است و صدايش كه ختم ِ آن اصوات ناهنجار كپي كننده هايي است كه ديوان اشعارش را مانند آن نوحه خوان ِمدرن كاباره اي از هيچ دستبردي در امان نگذاشته اند. به قول بامداد با آن انكرالاصواتش ....
4- همان سال 1371 و 2 كه مي خواستم تصويري نقاشي شده از بامداد را بعد از سال ها كنارزدن، منتشر كنم و شعري به فراخور آن فصل برايش انتخاب كردم و برايش فرستادم گفت: خوب است اما چرا اين شعر؟ شبيه كارهاي فريدون مشيري است. مشيري وار است به قول خودش ... بعد ديدم به ترين منتقد خودش خودش است. شعر و زبان شعري خود ش را در آن سال ها قبول نداشت ديگر و مي گفت مشيري وار است! حالا وقتي مي بينم بعضي ها با آن مطالعه و سواد اندك مي آيند از روي كارهاي خوب ِ سالهاي دور بامداد كه ديگر خودش هر كار ي مي توانست در آن زبان كرد كپي مي كنند . آن هم كپي خنده داري كه شبيه كاريكاتور شعر بامداد مي شود خنده ام مي گيرد. مي گفت غافلان همسازند و تنها توفان كودكان ناهمگون مي زايد . مي گفت همساز سايه سانانند. بعد مي بينم كه سايه سانان غافل طوري به قباي او چسبيده اند كه اگر خودش بود با آن زبان و صداقتي كه داشت تمامشان را ستاره باران مي كرد. بعد مي بينيم بامداد كه در زمان خود سمبل زبان مدرن و ام روزي آن نسل بود را مي كنند استاد شاملو !!! چيزي كه اگر خودش مي ديد كلي بهش مي خنديد. بعد توفان كلام بامداد با آن ابعاد اجتماعي – مردمي و شاعرانه و عاشقانه را مترادف با كلام خشمگين مي گيرند و مي گويند : فلاني بيا بخوان چند شعر خوب ِ خشمگين نوشته ام ! شعر خشمگين!! كلمات مبارز ... شعر ( بخوان شعار ) كوبنده! نمي دانم اين ها از كجاي اين جماعت در مي آيد؟ خود را كشته مرده ي بامداد مي دانند. جماعتي كه بهترين هنرشان روشن كردن شمع بر سر مزار امام زاده بامداد ( ببخشيد امام زاده استاد شاملو ) است.... گاهي آدم از حرف زدن پشيمان مي شود .
5- شعر ام روز زبان و قالب امروزي مي خواهد. تجربه هاي شعر ام روز حاصل تجارب گذشتگان از ابوسعيد و فردوسي و حافظ و بايزيد و سعدي و مولانا است تا ام روز تر ها ... فرخي و عشقي و شهريار و نيما و اخوان و بامداد و فروغ و رويايي و غيرو است به علاوه تجارب آدم هايي كه شعر مي نويسند و مال ام روز هستند. ام روز ِ سال 2007 كه انسان تنهايي كه بود از سال هاي سال كه البته هم چنان هست حالا به تكنولوژي و كهكشان ها و اينترنت و دهكده شدن جهان و چه چه ها دست يافته است. شاعر ام روز راهي جز گذشتن از آن تجارب ندارد و شعر ام روز شعر به شدت انتزاعي و اجتماعي است كه حاصل اجتماع خوب و بد ِ ام روز است. شاعر ام روز اگر شعرش به معني واقعي ام روزي باشد حاصل تمام تجارب خوب و بد اجتماع ام روز است كه درون مايه هاي انتزاعي و اجتماعي خود را دارد با تمام بارهاي سياسي – فرهنگي – رمانتيك و برآيند هاي ديگر اجتماع ام روز. در عين ِ حال كه هيچكدامش نيست مجموع برخورد تمام آن ها است. براي همين شعر ام روز از آن شعار زدگي نسل هاي قبل فاصله ي آشكاري گرفته است و بر آيند اتفاق هاي ام روزي است. همان اندازه كه عاشقانه و سياسي چه و چه هاست به همان اندازه هيچ كدام آنها نيست. اين است كه بايد از شعر ام روز برداشتي هرمونوتيك داشت و پيكره ي واحدي از آن مجموع را ديد. كاري كه هر كسي توان داشتن آن زاويه ي ديد فرا گستر را ندارد. و به واقع اگر فهم ام روزي و پشتوانه اي كه حاصل مطالعه و سواد گذشته است را نداشته باشد از حركت رو به پيش آن وا خواهد ماند و تبديل مي شود به همان هايي كه به قول بامداد دائم در حال شخم زدن قبور مردگان هستند. چه آنهايي كه با آن سر وشكل ام روزي و جوان خود بزك مي كنند پيرزن ِ ا زكارافتاده ي قدمايي را چه آنهايي كه قبور بامداد و ديگران را شخم مي زنند تا تكه پاره اي از آن پيدا كنند و خودشان رابا آن سرگرم كنند. حرف هايشان بوي كهنه گي و مرگ مي دهد و بامداد به تر از هر كسي گفت كه آن ها شخم زنندگان قبور گذشته هستند. كه نشخوار مي كنند تجارب دست دهم ديگران را .... لباس هاي زيباي عهد بوق را برتن مي كنند و در خيابان هاي ام روز ِ اين تاريخ راه مي روند و به هم لبخند مي زنند كه ببين چه زيبا و چه فاخر است ! و مي گذارند آدم هاي ام روزي به ريششان بخندند. كاش بفهمند و به جاي اين تحجر و اين جنجال راه خود را پيدا كنند.
|
|
|
|