|
24 September, 2007
خداوندا .... حكمن مزاح مي فرماييد! .........................
انگشت هايم را يكي يكي به ابرها پرتاب مي كنم.
تخم كبوتر دانه هاي ارزن .
تلخ تر از فنجان هاي قهوه به آدم هاي زيادي ابرو انداخته ام. اما ...... تا اين تاريخ به حافظ، تو نگفته ام. به مولوي ....... به سعدي شمالي تقاطع جمهوري و ...... به عنوان مثال هنر مفهومي خواب هايم. سياست ِ چشم انتظاري مكعبِ اميدواري ، دايره ي ميز چشم هاي هيز تكرار اعداد
دو دو دو . . تكرار تكرار تكرار . . . .
خداوندا! مزاح مي فرماييد ! بله! ..... حكمن مزاح است ، اين كه مي فرماييد.
2/ مهر/86
....................
پسوند اهورايي:
خواجه دانست كه من عاشقم – و هيچ نگفت ... حافظ ار نيز بداند كه چنينم چه شود !؟
..................
پسوند بي ربط:
يك روزي دوست اديب بعد از ايني مي پرسيد من بايد چكار كنم كه مثلن يك دوچرخه نيستم و مي خواهم از زبان دوچرخه بنويسم! گفتندش دوست گرام! خوب خودت را شبيه دوچرخه كن تا ديگران پدال بزنند و تجربه كن .... نقل اين داستان است كه خالق اثر خودش را در شرايط مختلف قرار مي دهد و مجاز است از زبان و مكان ديگري كه از آن خودش نيست بنويسد. گفت: يَجوزُ بالشاعر لا يَجوزِ بالغير ...
يك وقتي كه دانشجو بوديم و تجربه مي كرديم و شعرهاي رمانتيك آن طوري مي نوشتيم و تازه با رايحه ي اثيري و آن زن ورايي آشنا مي شديم و الهام مي گرفتيم مثلن از انگشت هاي كشيده بر آسمان و كات مي كرديم بر شاخه ي درختان و اين حرف ها .... دم به دقيقه خبر مي رسيد كه فلاني خيال كرده آن شعري كه خوانده ايد در شب شعر و روزي ... يا آن كلاس و جلسه ادبي و فلان و فلان منظورآ» مشترك مورد نظربوده است! و عجيب ماجرا اين بود كه اين فلاني ها هر روز هم زياد مي شدند! مثلن اگر مثل كيومرث منشي زاده مي نوشتي : " آي ... زيباي من كه از پلكان دانشكده بالا مي روي!... به ياد آر مرا ... " كه البته زيبا و پلكان و دانشكده به كل ما به ازاي اينجايي نداشت و ماجراي همان مكتب و مدرسه قبلي ها بود، همه ي آدم هايي كه در آن ماه از آن پلكان بالا رفته بودند خيال مي كردند منظور شما ايشان است! گيرم طرف ننه ي دانشگاه بود و وظيفه اش شستشوي توالت بود و به اين واسطه از آن پله ها گذشته بود! گفت در مثل هم كه مناقشه نيست! غرض اين كه آن ايام بازي ما با دوستان اين بود كه اگر مثلن در شعر مي خواستيم بگوييم ( يك دسته گل زيبا بخر) ب را از بخر بر مي داشتيم و مي شد (يك دسته گل زيبا خر) آن وقت هر چه خرزيبا و دسته گلي بود شعر را به خودش مي گرفت و در تقابل اين شعر چيزهايي مي نوشت و در مجلات و جلسات ادبي آن زمان ارائه مي داد و ما كلي مي خنديدم و شاد بوديم...
راستش اين داستان به انواع مختلف تا اين روزها هم ادامه دارد. يعني يك چيزي مي نويسي و چيز ديگري بر مي دارند. يا به خودشان مي گيرند يا به ديگران و بعد مي نشيني و به ريششان مي خندي .... مي نويسي پسر نوح منم – مي نويسند هان! توني؟ خدا بشت رحم كند ! مي دونستي الواط بود و اهل لوت و پوت بود!؟ تو پسر نوحي؟ چرا هم ذات پنداري مي كني! مي نويسيم مثلن بارسلونا ... مي نويسند هان! بارسلونا شهر دانشگاه من بود منظورت منم؟؟ مي نويسم ياالله مي نويسند هان!!؟ عرب شدي؟ مي نويسم نوح هيچ وقت در غار تنهايي خزيد؟ مي نويسند كه تبليغ غارنشيني مي كني به قول يكي تشويش اذهان عمومي ! راستش گاهي آن قدر مخاطب ناخواسته ات پرت است كه از خير جواب دادن مي گذري ..... قضاوت خوب نيست ... اما .. گفت: اي كاش قضاوتي قضاوتي قضاوتي در كار بود .
كلي حرف بي ربط ديگر داشتم براي اين پسوند كه به هر حال بي ربط است ... اما فعلن همين پابرهنه دويدن بعضي ها به روياها به يادم رسيد. بعضي ها در اين شهر مجازي و بعضي ها در آن شهر حقيقي، بي خود ميان روزها وشب هاي روياهايت خم مي شوند. بلند مي شوند و راهشان را مي كشند و مي روند تا دور بعد كه حالش را داشتند.
گفت: چون دوست دشمن است حكايت كجا بريم !؟ - تمام
|
|
|
|