اهـورا

 






02 February, 2008

بروکراسی
و حرف هایی از مرد رادیکال

...................................




"من" را که می نویسم،
پرنده پچ پچ می کند.

حساب کرده ام پیاده تا خانه ات
هزار سال دیگر هم که باشد
می شود سه هزار و سیصد و چند...
چندی پیاده آمدم.
لوت بود و بالای کویر
نقطه ها را شماره می کردم.
چندین سال بعد تر
سوار شدم .
پای پیاده .... مثل آدم های آن جوری
جور سفر کشیدن را نمی دانستم.
و مداد رنگی های زیادی بی کار شدند.
"من" را که می نوشتم
پرنده یک طوری نگاهم کرد
نوشتم پنبه و سوراخ را که نشنوم – نشد
پچ .... پچ ... پچ
بلند شدم.
حرکت
دست هایم به نقطه های برکت رسیده بود
باد از شمال می آمد – انگار
کلاغ ها می خواندند چهار بار
قار !
قار ... قار ... قار .....
هزار و سیصد و هشتاد و شش بار
شمُرَدم اش!
کارم به جایی رسید که شمارش کلاغ ها
صدای کلاغ های چهار بار گویی که هی قار...قار!
نگاه می کنی و می خندی
می خندانی ام ..... هه !
نگاه می کنی ..
می خندی..
می خندانی ام.
بعد بلند بلند می گویی: زهر مار !
و ابروهایت هشت می شوند.


دارم حساب می کنم هنوز...
اما،
قرار ما این نبود- بالا بلند!
قرار ما این نبود که کلاغ ها میانجی باشند
که کلاغ هایی که فقط بلدند بگویند قار!
قار قار قار
میان جی باشند
میان
جی
چهار بار تنها .... تن ها
قرار نبود مثنوی هشتاد من بگویند.
کلاغ هایی که نوک هایشان را این همه سال
با غزل های عاشقانه گره زده بودم.
ردیف را اندخته بودم به زیر بال هاشان
قافیه را به قارشان وزن کرده بودم.
قافیه را ....... قافیه ها ی تکرار شونده را
قرار ما این نبود.
آن هم حالا که دارم حساب می کنم.
حالا که
دارم مثل بچه ی آدم
حساب هایم را می کنم.


حساب کرده ام پیاده، هزار سال هم که باشد
تا خانه ات خمیازه می شوم، َخم
خواب ... خیال .... خنده
برای یک بار هم که شده است بگذار من چشم بگذارم.
چطور می شود که همیشه باید پیدا کنی
همیشه باید یکی اسم مرا به اشتباه از دهان بپراند.
پر پر کند ... بال بزند ..... بال
اسم" من" را که بنویسم پرنده پچ پچ کند
و موهایت که پیچا پیچ ...
هزار و سیصد و اندی میان پیچ پیچ اش
تاب را بسته ام و پیاده
جیغ چراغ و چاقی چاقو
انگشت هایم را مثل سیبی که از وسط دونیم
نیمی برای آن روزها
که با موهایت را انداخته بودی
و آدم های زیادی میان آن تاب می بستند.
نیم دیگر برای ِ اکنون
اک نون که حساب کرده ام
پیاده تا خانه ات هزار سال دیگر هم که باشد
لوت و کویر و پوت ...
اما – صدای کلاغ ها را می شنوی؟
قرار ما این نبود ، بالا بلند!
نه! قرار ما
"این"
نبود.





حالا که سر بسته نمی خواهی
کارم به جایی کشیده است.
جایی که کارم را به جایش کشیده است
حساب هایم را نگاه می کند.
و "من" که می نویسم
پرنده می گوید : پچ !
"چه به تر از خواب
چه از گل گندم نازک
چه ناز که نمی کند تر این آفتاب "
این را از آن روزها آوردم
برای این که خیال نکنی خواب نمی بینم.
خواب هزار ساله
خواب هزار و سیصد و ..... اندی ساله
خوب ... خراب .... خجسته
مثل حروف ِ خ
جیم – سین- ت – ه
خسته!


"من" می نویسم و حساب می کنم.
قرارمان این نبود – بالا بلند!
اما....
من، باز می نویسم
باز...... حساب می کنم.
پرنده هم بگذار بنویسد : ِپِچ!
بگذار کلاغ ها
با خط ثلث بنویسند : قار!
بگذار قرار ما این نباشد.
حالا که دارم هی
حساب می کنم که پای پیاده ... هی
که هی پای پیاده را دارم حساب می کنم.
بگذار که عالم پشت سرم را بگوید ... هی
من برای هیمن افق که می بینید
مشت کرده ام حروف را
حروف را مشت مشت کرده ام
به راه می پاشم و آینه
و شعر
کتاب مقدسی است که هر صبح
حساب هایم را بر می دارم.
می نویسم "من"
از زیرش عبور می کنم
و به پرنده که می گوید : ِپچ
ابرو های هشت در هشت
حوالت می کنم.




سیزدهم/بهمن/هشتاد شش



...........................
پسوند اهورایی:

من ار چه عاشقم و
رند و
مست و
نامه سیاه
هزار شکرکه یاران شهر
بی گنه اند.

.....................

پسوند بی ربط:

یدالله رویایی مطلبی در وبلاگش نوشته است به نام تو چرا عباس هستی و ظاهرن به بهانه معرفی عباس معروفی برای نظر دهندگان وبلاگ، اما بعد از نوشتن این که ابتدا معروفی بودی ... وهمسایه و اکنون سنگی که می شنود و صبوری می کند و اشاره به حضرت عباس! یک راست رفته است سراغ خاطره ای از احمد شاملو و کنگره نظامی در رم بهار 54 که : " بعد ازاتمام کار کنگره، به پیشنهاد او هفته ای به گشت و گذار ماندیم. روزها و شب های ما به پرسه در کوچه های رم و بارهای ونیز، در کافه ها ویا در هتل، به مستی و بی خبری می گذشت ، با ویسکی، و آذوقه ای از تریاک و هروئین که با خود برده بودیم، و یک "ذخیرۀ احتیاطی" از شیرۀ ناب . ویا مخدرات دیگر، گاهی هم از نوع علیایش: با دلبرکانی نه چندان غمگین . در بازگشت به تهران ، چند روزبعد مصاحبه مفصلی از احمد دیدم با علیرضا میبدی در روزنامۀ "رستاخیز" ، حکایت از سفری پرملال، پراز تحمل و تلخی : "...روزها در کوچه های رم، فریاد می زدم : آیدا ی من کجاست ... و هرروز در مه صبحگاهی لوئیجی با گاری اش از گورستان پشتِ رودخانه می آمد، از جلوی ما می گذشت و بهم صبح بخیر می گفتیم ... آن روز که لوئیجی با گاری خالی به گورستان می رفت (ویا بر می گشت؟)، از جلوی ما گذشت، چیزی بهم نگفتیم... من تمام روز را سراسیمه در کوچه ها دویدم و فریاد زدم: آیدا ی من کجاست؟ و می گریستم ..." (به نقل از حافظه) فرداش که به هم رسیدیم پرسیدم : احمد، ما که هرروز باهم بودیم، حالا آیدا جای خود، ولی این لوئیجی که نوشتی هرروز باگاری خالی به گورستان می رفت کی بود؟ که هیچوقت من ندیدم ! گفت : آره ، لابد لوئیجی پیراندلو بوده !"

این نوشته ی رویایی مرا زیاد به فکر انداخت و چندین و چند بار خواندمش ...
اول این که بر خلاف نظر بعضی از دوستان این نوشته اصلن بی احترامی و توهین و چه و چه هایی که گفته بودند را در بر نداشت. این نوشته تنها ذکر خاطرهای بود برای زدن حرف دلی دیگر... یادم آمد روزی خبرنگاری ورشکسته به دیدن آیدا رفته بود مطالب پرتی نوشته بود به تمسخر از گنده گویی های دور و بری های گرمابه و گلستان تا نیشخند نگهبان دهکده و چیزهای دیگر که دوستان بی خبر آن را در خبرهای خودی پخش کردند به بهانه اطلاع- نوشتیم دوست عزیز! اگر هر آدم پرتی به سرمایه های ادبی این طور می کند تو نکن – خودت را به طناب پوسیده آقایان آویزان نکن که آن ماجراها را داشت.
اما نوشته ی رویا را از این دست خواندنی دیدم که اول آمده است شاعر را آن طور که هست نشان داده است.حالا اگر امام زاده سازان بامداد عزیز بهشان بر خورده است و می خواهند بامدادی دیگر از شاملو بسازند حرف دیگری است.

دوم این که این نوشته نشان از آن احمد شاملویی دارد که می شناسمش: رند و شاعر! شاعری که با سر قلم جمعی پریشان می کرد و خود رسم زندگی را می شناسد. گذران می کند . شاید همان رندی حافظ وار که جماعت از آن دم می زنند وخوب هم نمی دانند که چه!
دیگر این که این مطلب رویایی مرا زیاد به فکر انداخت در اندازه ی شاعر بودن شاملو- شاعری به آن قواره بزرگ که حتی اگر شعارهایش را از شعرهایش پاک کنیم هنوز هم آن چتر بزرگی که بر سر ادبیات ام روز ما باز کرد سایه اش کم رنگ نمی شود. این حقیقتی است که شاعر تنها است. شاعر همیشه تنها است و شاعران بزرگ تنها تر- در جمع و تنها – در زندگی و تنها در بزم و شادی و با غم تنهایی! شاید این آن تنهایی بزرگ بامداد بود که حتی در میان دوستان و گرمابه و گلستان هم تنها بود و تجربه و حس هایش دم نمی زده است. گیرم خماری و مستی هم کرده که کم کند و نکرده !

اما مطلب دیگر که خود رویایی به زیرکی نوشته است مقایسه این حضرت با عباس معروفی و آن حس شاملو و بی خبری رفیق گرمابه و گلستان با آن که می گوید از عباس که نیست و هست. یعنی آن عباسی که می نویسد و آن عباس که دوست و معروف است و جایگاهی دارد دیگر برای خودش شده است حضرتی که شاید زیاد دخلی هم به این عباس نداشته باشد.مثل آن غربت شاملو در کسوت شادی یا آن حس غریب دیدن لوئیچی که شاملو دیده است و به طنز خودش سئوال کننده را طوری پیچانده است و به مخبر هم حرف را گفته است.

نکته مهم دیگر برخورد بعضی از آدم ها با این داستان است. راستش من همیشه از شنیدن و کنجکاوی کردن در زندگی خصوصی هنرمندان و شاعران بزرگی که دوستشان دارم مثل بامداد و غیرو پرهیز کرده ام. حتی زمان هایی که آمد و رفتی هم بود می گذشتم و شعر را می خواندم.به واقع زندگی خصوصی هر انسانی به خودش مربوط است و آن چه مرز مشترک من و هنرمند است خود خالص آن آدمی است که شده است شعر، کتاب و یا اثر هنری واکنون در دست های من است. این که من از آن گشت و گذار و دود و دم و شیره ناب!( به قول اخوان ثالث: میهمان باده و افیون و بنگ از عطای دشمنان و دوستان) و آتش های دامن گیر دیگر هنرمندان این مرز و بوم 6000 ساله باستانی ، خوشم نیاید ملاک خوبی و بدی شاعر نیست.اگر با بدو خوب خود و بدون در نظر گرفتن تفاوت های فردی هنرمند را عیار کنیم نمی توانیم برداشت روشنی از او داشته باشیم و می شویم کلاف سردرگمی از بد ها و خوب ها ... خوب ما می شود خوب او و در به ترین حالت می شویم مثل دوستان شاعر درست کن ( بزک کن ) صدا و سیما با این شهریار مضحکی که ساخته اند و خدا آخرش را به خیر کند!
خوب و بد ما ملاک خوب و بد همه ی دنیا نیست و نگارنده آن ماجرا نیز با آن که خودش گفته است دارد بیان حادثه ای را می گوید خود در آن ماجرا هم پا و هم داستان است. آن چه می گوید بی بد و خوبی است. این آن چیزی است که مخاطب محترم ما نمی تواند بگیرد. این که فلان شاعر فلان ساعت در فلان زمان دستش را در دماغش کرده یا نه مسئله ای اوست و اویش نه ما با او ...
نکته ی دیگر این که رویایی می گوید با بامداد خوش گذرانده و چنین و چنان بسیار فاصله دارد با حرف های فرزند دوم ذکور شاعر که از روی ندانم کاری می نویسد آن که برای فروغ می نوشت به جستجوی تو.... همیشه از بوی بدن فروغ بد می گفت! آن که می گفت هرگز از مرگ نهراسیده ام .... موقع مرگ پایه تخت را چسبیده بود و حرف های خنده داری که تمام تخریب بود.به واقع آدم باید کودن باشد که لاف های شاعرانه را آینه ی زندگی نویسنده اش بداند. صرف این که بگویی از مرگ نهراسیده ام از ترس مرگ گریختن نیست.

فکر کنم این متن به جا از رویایی که البته برای حرف خودش زده است ارزش خواندن دارد.هم برای شناختن شاعر و شاعر دیگری نساختن از او - هم برای پی بردن به رندی بامداد و آن غم غریب تنهایی که بر دوش می کشید تا آخر عمر حتی در جمع دوستان و یاران و اغیار ...
تمام

 Majid | 8:21 PM 


Comments: Post a Comment




Someone who isn`t like Anyone

شعرهاي محمـد مجيـد ضرغـامي
فرستادن نظرات

آرشيو

...........

با عرض پوزش - :
هرگونه برداشت مطالب اين وبلاگ به هر شكل از اشكال جهت چاپ و انتشار بدون اجازه كتبي صاحب وبلاگ ممنوع است و استفاده اشعار و مطالب در وبلاگ هاو سايت ها با آوردن نام صاحب وبلاگ و گذاشتن لينك اين وبلاگ مجاز است

...........


تورا بخير و ما را بال ِ سنجاقك




(اسم اين كتاب)
(سلطنت ارديبهشت نيست)
شعر و طرح هاي محمد مجيد ضـرغامي
....
مجموعه شعرهاي در دست نشر:
من و گنجشك هاي طبقه ي هفتم برج سفيد / دور دنيا در هشتاد شعر / ( آ ) ي با كلاه / عبور از جهان هاي ذهني

...........



موسسه فرهنگی هنری اهورا


( کانون تبلیغاتی اهورا )

مبتكر باز توليد آثار و تصاوير شاعران كهن و مدرن ايران در قالب پوستر، كارت پستال و تقويم براي اولين بار در ايران
.........................





انتشارات سرزمين اهورايي


ناشر كتاب هاي نفيس، هنري،
ديوان اشعار و كتاب هاي ايرانشناسي، تخت جمشيد و ...


دفتر مركزي:
22866858-22866859-
مرکز پخش:22882011
فروشگاه تجريش:
22720409



..........................




منتخب مصاحبه ها و مقالاتم در مطبوعات:
......

لطفن از حراج شاعر دست بردارید!
( به بهانه حراج وسایل شخصی احمد شاملو توسط فرزند ذکور) - نشریه رویش



ليسبون آخر دنيا است - روزنامه شرق


روزنامه همشهري - چفت و بستي براي بازار آشفته ي مواد فرهنگي


بسوي بيداري علمي - فرهنگي
مجدد آفريقا

ورود ديسکهاي نوري در عصر انفجار اطلاعات

نمايشگاه بين المللي کتاب تهران
در نيمه ي راه!؟

گفتگوئي با خانم «رزا بردي گالييه وا »
قزاقستان چه خبر !؟

به بهانه نمايشگاه کتاب کودکان آفريقائي
سلام بر نايروبي

کتابخانه ي مرکزي دانشگاه تهران
کدام مرکز اسناد !؟

ديروز و امروز حسينيه ارشاد

صداي پاي آب يا غرش سيلاب !؟

از پيروزي تا شيکاگو !
گفتگوئي با« داوود رشيدي »

حرفهائي از صميم دل
گفتگوئي با« خسرو شکيبائي»


دين يا دنيا
گفتگو با« عليرضا خمسه »

درد دلهاي يک هنرمند
گفتگو با «امين تارخ»

گفتگو باخانواده ي « حميد عليدوستي »

پاي درد دلهاي « محمود معمار »



* * *



دوستان


***
سايتهائی که می بينم :
.....
دکتر علی شريعتی
بنياد شريعتی
احمد شاملو
غلامحسين غريب و خروس‌جنگي
يدالله رويائي
صمد بهرنگی
پرويز شاپور
فروغ فرخزاد
عباس معروفی
کلاغ
ماني ها
دیگران
رضا قاسمی ( دوات )
کاپوچينو
آينه
پندار
مشاهير
گلستان
دوهفته نامه فروغ
دريچه
کتاب هفته
بزرگان ايران در جهان


***
















خارج از برنامه:

حافظه ي حجم
و پاسخ به تهي بودگي
( نامه ي سيد علي صالحي
به يد الله رويايي )

"اهورا"


هي................جو!

به بهانه ي روز شعر و ادبيات فارسي

در سرزمين قد كوتاهان

……………………… حرف هايي به بهانه ي تئاتر " من از كجا عشق از كجا "فروغ فرخزاد به روايت و كارگرداني پري صابري – تئاتر شهر آبان و آذر83


ماهي سياه كوچولو - خروس جنگي و يادي از سيروس طاهباز

1383 هنر نزد ايرانيان است و بس ! - حرفهائي به بهانه ي ( ادبيات داستاني در وب ) نشست حاشيه اي جشنواره وب

من دلم سخت گرفته است از اين ميهمانخانه ي مهمان كش روزش تاريك

فروغ فرخزاد از زاويه اي ديگر

مسيحا برزگر،دارينوش و سگ کشي

مدرن، پسامدرن و ساختارشکني

از ماست که بر ماست

احمد رضا احمدي،چلچراغ وکارنامه

شمس پرنده نبود ( به بهانه نمايش شمس پرنده خانم پري صابري









AHOORACARD
AHOORA - Yahoogroup
AHOORA - Orkut
AHOORA - Fotopages
AHOORA - Fliker





































Free counter