آدم
.....
1-
نبود.
2-
آدم بود
آدم ... دربند بود.
حوا، از پله های سیمانی پایین آمد
با سیب ِ دعا خوانده ای
میان دست هاش
قــِرچ !
و بر زمین پرتاب شدند.
3-
اولین روز قهوه بود
بوی تلخی که از نگاهت گریخت.
مار با لباسی سفید
شیر قهوه را برداشت.
صدا آمد: آدم چه کردی !؟
آدم نگاه انداخت.
به حوا نگاهی انداخت که پشت میز
فنجان را بالا می اندازد
و پشت دانه های قهوه
خود را پنهان می کند.
( آدم چه کردی !؟ )
و آدم
هیچ نگفت.
4-
دوم
از شانه هایت
شیر – قهوه
من و دهان باز این فنجان
چه زود صبح می شود.
خواب نمی بینم
خواب تو را می بینم.
5-
نمی شود...
بازی نمی شود !
برای بار سوم می پرسم
آیا ام روز اواسط تیرماه است
و من به رنگ خاکستری کم رنگ
حساسیت فصلی پیدا کرده ام !؟
برای بار سوم است...
آدم انگشت هایش را تکان داد.
مار با لباس سفید
صورت حساب را آورد.
حوا مات بود
و از دوایر چشم هایش
قطره های شیر
سر می خوردند.
6-
لطفن کمی بگویید: نه
مزه ی لوطی خاک است
و عنصر وجودی شما ...
نوح بر کشتی عظیم خود نشست
آدم سوار شد.
حیوانات بی شماری هم
آدم کناری نشست
به حیوانات نگاه انداخت
و حیوانات بی شمار
با صدای بلند
فریاد می کشیدند.
فریاد.............. و آدم
میان این همه فریاد
به خواب رفت.
7-
گاهی میان خواب ها
طعم شیر قهوه را
از طعم های دیگر بیش تر
گاهی طعم های دیگر
از شیر قهوه .....
باری ،
آدم بود دیگر!
طعم تو را نشناخت
حوا از پله های سیمانی پایین آمد.
با سیب نارسی میان پستان هاش
مار آمد ... با لباسی سفید
شیر قهوه را برداشت.
نوح آمد .... با آن همه حیوان
به کوه انداخت.
و آدم فکر کرد
می توان دیگران را شبیه خود
آدم کرد.
8-
نبود.
آدم تنها بود.
تنها میان این تن ها
هابیل نبود.
قابیل و سنگ و کلاغ – هم
کلاغ سیاه رنگ
که دائم می گوید: قار!
آدم بود و میز و بوی قهوه
آدم بود و
مارهای سفید پوش
و سیب های دعا خوانده ای
که از آسمان هفتم
بر زمین
پرتاب
می شدند.
12/مرداد/87
........................
پسوند اهورایی:
به چشم کرمش زیبا بود.
.......................
پسوند بی ربط :
1-سالگرد بامداد بود. خبرهایی رسید از آن جا – از ماجراهای سالانه و این بار گرفتن اتوبوس حامل بامداد خوانان هرساله ... اما من گذاشته ام تا آب ها که از آسیاب افتاد سری بزنم. به دور از فریاد کنندگان شعر خوان با دهان های گاله که وقتی می خوانند انگار – می توان لنگه کفش هایشان را فرو کرد و با خیال راحت خوابید .
2- 18 سال گذشت و بالاخره زرتشت اخوان ثالث گفت چاپ نشده های اخوان دارد منتشر می شود. 18 سال بعد از مرگ شاعر – ببینید شعر در این کشور تا چه اندازه آپ دیت است به قول ادیب حکیمان انتلکتوئل !
معجزت اخوان را ببینید که 18 سال بعد از مرگ هنوز شعرهای تازه دارد.
3- یکی به ما حالی کند بالاخره باید در این سینما را گ .... گرفت یا گل؟ بالاخره سینمای ایران نجیب است و خواستگاه فرهنگی دارد یا اگر بخواهیم با دید اصولی نگاهش کنیم باید کاسه کوزه اش را جمع کنیم !!؟ حکایتی شده است ...
4- خسرو شکیبایی با جمع کثیری ! به قبرستان رفت. جماعت فریاد کش همیشه در صحنه که این بار می خواستند خسر را سر نگون کنند از سر اشتیاق و ارادت فراوان ! من نرفتم – آنها که رفته بودند گفتند ...حکایت محبوبیت و مقبولیت هم در این کشور حکایت جالبی است.صدای خسرو هم به نوبه ی خود غریب است که دارد حافظ می خواند:
در این شب سیاهم
گم گشت راه مقصود...