دور شـــــــــو !
کور شـــــــــو !
..................
خیابان ،
خیابان و سنگ فرش و میانش
ما مردم ساده دلی هستیم.
بعد از ظهرهای پاییزی
از شادی غش می کنیم
و بیخود و جهت
برای نواختن ای ایران
با – ناکوک تربن ِ این سازها
کوک می شویم.
آقایان!
خانم ها و غیرو اقمار!
ماه دارد دور از چشم ساده ی مسیحا
دست هایش را به پر کاه می مالاند.
ماه دارد دور از چشم شما
زبان تمامتان لال
با دلالکان پیزوری ِخیابان سی و هشتم
بر سر نام ری را و دال و ذال ترک تازش
چانه می زند.
دست ها را محکم بکوبانید
زمین چرخ می زند
مــــــــن – تــــــــو – قافــــیه
قافیه .....
قافیه های تکرار شونده را می گویم
من از میان چشم های میشی مخاطب
عبــــــور می کنم و با این همه رنگ اُکــر
دل باخته ام به تن هایی
میان این همه تن ها – تنهـــا
نی زن!
از جدایی ها بگذر برای رضای خدا
یک با ر هم که شده است
بیا و صادقانه بگو :
چطورمی شود که همیشه ی خدا
باید ما چشم هایمان را بگذاریم
وتو کنار کوزه نشسته ای
آبش را بالا می اندازی !
دو پای دیگر هم غرض کرده ام
این جا کنار خطوط دیوار
ساعتی می خواهم.
دور شو – کور شو
حباب های چشم حسود است این:
َتق !
َتق !
دور شو...
کور شو...
به نام اوزان عروضی
به نیت بحر رطل مخمس
به خاطر نقطه های این شعر
دور شو
کور شو
َتــــــــــــق !
لب نمی زنم!
بزن!
بو ندارد – کسی بو نمی برد
کسی نمی برد .
من می برم.
تو را با خود به پیچ های این شعر
رهایت می کنم.
ببخشید ! من چهار راه اول پیاده می شوم.
لب بزن! بگذار رها شوی به حساب من
به حساب من و نقاط این شعر
نوش!..... من و شعرهای سی ساله
دور شو ....
کور شو ........
به حق چیزهای شنیده
چرا کسی نمی شنود !؟
چرا باید همیشه یک عده بگویند و دیگران
به نیش های تا بناگوشهاشان
زیر لب که می خوانند،
حروف را به قربانگاه بکشانند.
چرا باید گل های محمدی
میان رسم الخط اسم کسی پنهان باشد
آسمان بگوید من!
زمین بگوید من !
و.....عده ای میان آسمان و زمین
توشه ی سفر را آورده ای؟
داروگ نیما – غزلیات حافظ
بیا و با آن لسان غیبی که داری
به جان آن شاخه ی نباتت
چراغ اول را تو روشن کن!
تو که همیشه ی خدا روشن می کنی
و دیگران تمام هنرشان این است
که به صرفه – خاموش کنند.
میان سیاهی این شب ها
به جان شاخه ی نباتت
چراغ ها را تو روشن کن
آن چنان که می کنی
نگاه می کنی.
نگاهت می کنم.
دور شو!
کور شو!
کاغذهای بی شماری داشتم.
سفید – برف – دوشیزه
حالا میان این خواب سر پایی
تمام کاغذهایم را تا کرده ام
و به دست بادها می سپارم.
نی زن!
به رقص کاغذ ها که می نوازی
جان تو و این همه چشم
که به راهش انداختم.
جان و تو این همه
که به راه تو
انداختم.
َتـــق !
قدری است این شب.
قدری است این شب.
میان گل های محمدی
به دست های تو ایمان دارم.
به ابروهایت و ابرها که می گویی: نُچ!
به آب روی ریخته ی حروف ایمان دارم.
قدری است این شب.
این شبی است
این شب .
دور شو!
کور شو!
استانبول
7 مهر87
.................
پسوند اهورایی:
که خانه
خــــانه ی تو است ...
................
پسوند بی ربط:
زمانی گذشته است. در سفر بودم. اما راستش این داستان شکایت از محسن نامجو و نامه ی برادر و حالا هم این نامه ی غلط کردم و کی بود کی بود من نبودم و عذر خواستم خود نامجو زیاد به فکر فرو بردم.
زیاد به فکر فرو رفتم از این کشور از این هنرمندان و از این زمانه ی منحصر به فردی که داریم. حرف هایی شد که جایش نیست. اما به دوستان گفتم شاید ما هم جای نامجوی بیچاره بودیم همین کارها را می کردیم. اما ای کاش نامجو از کیسه ی دیگران خرج نکند ، به جای ناجوانمرد خواندن این و آن و به رخ کشیدن تشویقات مقامات به خاطر اینکه پناهنده نشده است و غیرو ... به یک جاییش بر بخورد و بیاید رک و رو است بگوید: آقایان! من می خواستم موسیقی زیر زمینی تولید کنم. حالا هم گه خوردم و خلاص!