|
21 April, 2010
اردي بهشت و ... هفت روز ِ آفرينش ........................
همه چيز از عصر يك اردي بهشت آغاز شد. آن روز كه چشم هايت ميان حقيقت و رنگ ها پلك مي زدند. بعد ، خيلي زود تصميم گرفتي بگويي: البته !
البته، روزهايي هم آمدند. روزهايي كه من از شاخه هاي گيلاس گوش هايم را پر كرده بودم. خيابان ها از عبور مردم هاشور خورده بود تمام دختران اين سرزمين هم اسم تو شده بودند. و من در انتظار آفتاب به چشم هايت نگاه مي انداختم. يك روز هم – يادت اگر باشد- باران گرفت. رنگ ها در هم دويدند آن قدر تند كه هيچكدام به گردش نرسيديم. يادت اگر باشد رفته بودم بادها را صدا كنم به اسم كوچك به اسمي شبيه نان – ايمان به دليل آمدن من در آن عصر ارديبهشتي - آبان ماه نشستن پشت آن ميز بُر زدن به برگه هاي خاطرات و رو كردن دست هايم.
بعد، آسمان زمين را نقل باران كرد درختان ارديبهشتي به خود لرزيدند ميان آن همه نگاه صدايت زدم. بعد هواي گرم مرداد و دلنگراني ... دل نگراني
دل هزار راه ايمان اما – به يك راه مي رود. من به راه ايمان رفتم. به سر انجام حروف به عاقبت ِ واژه ها من تمام روزهاي بهار را به خواب شعر دعوت شدم. و از ميان ندانم كاري ها دست هايت را با خود بردم. البته، دل آدم هزار راه مي رود اما ، من به شعر ايمان آورده بودم. به خاكستر چشم هايت به انعكاس انگشت ها در پس زمينه ي پرغبار به ريشه هايي كه به چشم مي آمد. در هم تنيده دوان، ميان خاك و برگ و سنگلاخ و ماه آسمان كه پشت ابرها نيم رخ مي چرخانيد.
ام روز، اولين روز اردي بهشت است و من دلم مي خواهد نفس بكشم. ميان ابرهاي سپيد و باران نفس نفس نفس بكشم. نفس بكشم و فوت كنم به برگ هاي زرد. دنيا وسيع شود – سبز دنيا.... دنياي تو را مي گويم. درها را باز كني تا ابرها عبور كنند. بيابان را ببارانند. و روي تمام ضربدرها هاشور بكشند. آن وقت، مرا از ميان حروف پيدا كني اين جا<<<< كنار نقطه هاي شين با انگشت هايت روي پوست صورت ام خط بكشي و بگذاري نفس تازه كنم. و با هم: نفس .... نفس ِ عميق يك دست صاف ساده
بعد، بگويم: فلاني ! عجب اردي بهشتي است! و تو به صبر من بوسه اي حوالت كني!
1/ اردي بهشت / 89
.........................
پسوند اهورايي:
در حيرتم! كه باده فروش از كجا شنيد !!؟
|
|
|
|