|
20 May, 2010
كمي هم كلاسيسيسم ! .......................
افشاندهام از اميد چتري بر سر تا گيرد دنيا به ره صدق به بر نوميد نيم، شيطان را يار و نديم ِبه مي گردد، جهان و كار و دلبر
با آمد و رفت كار ما كار نشد خورشيد و زمين، جهان وفادار نشد آيا گويي خداي را بهر ِ چه بود !؟ چل سال اميد بستم وكار نشد
جانا چه تو را خواسته ام، راست بگو از چيست تو را داشته ام، راست بگو آيا غم را فزون تر از اين كه شده است دنيا با من چنين، چنان راست بگو
بي َكس بودم، َكسم تو بودي جانا با يارو نديم ، غم گسارا جانا با شعر جهانت به جهان آويزم گر كام مرا روا نمودي، جانا
بي من ماني مرا چو نشناخته اي با غم ماني مرا چو بگذاشته اي با عاشقي و صدق جهان خوش باشد بي هر سه شوي چو يك از آن با خته اي
از «ب» به خطا رفته ام و بخشاندي جز مهر به جام عشق ما نفشاندي ترسم كه به آخر رسدم كار ولي ما را تو به كار خويشتن ننشاندي
از عشق چو بگذري جهان خاك شود از مهر و صفا خاك به افلاك شود دردي است مرا كه بر قلم نتوان گفت ترسم كه ورق ز خاك ناپاك شود
تنها بودم ، گذشت از تنهايي يارا و قلم به گاه گه همراهي گر كار قلم كار نشد ما را چه عاشق بودم، عشق ندادش راهي
آمد از ره ، آن مه ِ هفت و چهار در دست محبت و به دل زار و نزار شعري خواندم شنيد، نشنيد، گذشت عاشق بودم ز عشق ما گشت چو خار
برخيز و دمي مرهم جان باش مرا از غم برهان، جان ِ جهان باش مرا گويند هزار يار و كس آن نشود يارا برهان، دمي تو آن باش مرا
صادق بودم جهان چنان گشت مرا عاشق بودم عشق چنان گشت مرا غافل شدم و گم شدم ازروي و ريا با گوشه ي چشم، ره نما گشت مرا
با صد اميّد ، چشم در راه شدم ياران جهان ديدم و همراه شدم گفتي بنويس، شعر باريد وليك آن را به تو بخشيدم و گمراه شدم
گمراه شدم آيت ره بخشيدي در راه شدم به نور در غلطيدي فرياد زدم به شعر، باران آمد افسوس، چرا شعر مرا نشنيدي؟
ماراست غمي، كِش نمي آيد راه شمس قمري است كِش نمي بيند ماه اي جان ِ جهان زمان چو در مي گذرد انديشه كني تو را نمي گيرد آه !؟
آبي بودم به ماه ماهي گشتم گمراه بُودم به راه راهي گشتم شمعي به ره دوست ، چنين آب شدم خاكي بودم جام ِ صُراحي گشتم
دل داده ام و كشيده ام تير جفا آزاده بُودم بخورده ام جام ِ بلا از دور جهان ،طلب جهاني كردم افسرده و بي پناه گشتم به خدا
اي شمع چه سوزي تو بر اين خانه؟ بگو نور از چه دهي به سقف ِ ويرانه ؟ بگو اكنون كه زمان ِهم دلي هم دردي است از چيست كه گشته اي تو ديوانه ؟ بگو
دست آوردم، به مهر بگذاشت مرا غافل بودم، به غم فرو داشت مرا نزديك تري به من ز گردن آري شاهد كه چه سان به غم نگهداشت مرا
گويند كه صبر، مرهم است هر دردي در سايه ي آن گهر شود هر سنگي بي غم بودم صبور و صابر شده ام سنگ ِ دل ِ او لعل نگشتي ربّي !؟
ناچيز بُدي تو را به شعر آوردم در عشق نشاندمت به مهر آوردم تنفير حروف و سجع و طا و اوزان در چشم تو گم شد و به مهر آوردم
عاشق مي باش، هرچه خواهي مي كن با دست نما پيش و به پا پس مي كن از كرده گذر دمي خدا را مپسند آغوش گشا به صدق، در بر مي كن
اندوه جهان هيچ شود روز قضا بدها كه بگفته اي و هم مهر و صفا چون عمر ِ دو روز را دو روزي باشد با مهر گذار از ره ِ صدق و وفا
از چار به پنج شنبه را شب بگذشت بس ثانيه و زمان كه با تب بگذشت ترسم جمعه آيد و او همچون دوش فردا گويم كه جمعه با غم بگذشت
گمراه بُدي، راه نشانت دادم جامي ز وفا دست فشانت دادم گفتي به صفا و صدق مي باش مرا غم اوردي ، مهر به جانت دادم
مهرت دادم جام ِبلا بخشيدي عاشق بودم به شعر مي خنديدي عاقل شده ام به حق اين خط ِ كلام از كوي تو رفتم و تو مي رنجيدي
گفتم كه : الف – گفت الف بالايش گفتم ب و گفت : حمد و بسم الله اش گفتم كه غمت به جان من خيمه زده خنديد و نهاد كج كله بالايش
اندوه جهان از كف يار آوردم صد گل به كف و خنده نثار آوردم خندان بگذشت پشت سر گفت هزار شاهد باشا، چه داد ، چه آوردم
يك عمر گنه كردم و آمرزيدي يك را ديدي هزار را بخشيدي از بهر طمع چشم به راه تو شدم نوميد ني ام دل و هزار اميدي
*
( در زمان هاي مختلف نوشته شده است احتياج به ويرايش دارد ديدم كاغذ دارد از بين مي رود نوشتم اين جا كه ثبت شود تا بعد ها – شعرهاي زير را هم سال هاي 69- 1368 نوشتم. به عنوان واجبات كلاسيسيسم حوالت گرديد! تا بعد. )
*
توبه شكن ..........
تا جام ِ ديگر مي زنم، يك گام ِديگر مي زنم توبه شكن، آري منم ، فرياد ِ احمر مي زنم گفتم كه ديگر مستي ات از سر برون كردم، ولي تا روي تو مي بينمي پيمان به پيكر مي زنم گفتم: شكستم جام را ، هم ساقي خمار را باري، زداغت زجه اي تا عرش اكبر مي زنم گفتم كه آيم سوي تو تا جان بگيرد بوي تو با دشنه ي بي مهري ات از كوي تو پر مي زنم اي وا ي اگر بار ِ دگر بندي ز رفتن بگسلم هم بر دل ِ و هم دين ِ خود پيوند ِ خنجر مي زنم از باده ي هر ديده ات چندي است تلخي ديده ام لاجرعه آن چون شوكران پيوسته ساغر مي زنم از غرفه ي چشمان ِ تو، بينم نگاه ِ پا ك ِ او آري، من از عشق ِ زمين ، پر سوي دلبر مي زنم هر پل كه در راه ِ تو شد، بندم به صد بند ِ دگر باري ميان بر از رهت، تا سوي رهبر مي زنم در راه ِ عشق تو سرم بر سنگ خورده بارها بهر نماياندن به « تو » يك بار ِ ديگر مي زنم با اينهمه نامردمي ، رنديم و عاشق مانده ايم آري، به نامردان بگو، الحق به حق پر مي زنم صد بار كوس ِ حق زدم، بينيد و انصافي دهيد از جمله ي آن ناله ها، اين بار بهتر مي زنم چندي است راه ِ مرحمت بسته است هر سو با دري دانم كه الرحمن تويي، بار دگر در مي زنم با عشق مي گويم : خدا! گر عشق باشد پله اي از پله هاي عاشقان تا آسمان سر مي زنم.
*
جامه ي نو مي پوشد .................
باز بهار آمده است، خاك هوا مي نوشد پيرزن ِ دشت و زمين سبز قبا مي پوشد چشم چو درياي هوا، باز به ما مي نگرد آبي آن چون به زمين چشمه شود، مي جوشد دختر خورشيد ِ جهان باز به ما گشته عيان هان! كه زنو از َبرِ بيداري ما مي كوشد اسب ِ سبك بال ِ خيال او به تك آرد به برم از دل ِ درياي غمم، شهد ِ گران مي نوشد « كفترِ خوش بال ِ قلم » خسته و آزرده منم سال جديد است و غمم جامه ي نو مي پوشد .
*
اي نام ِ گرم ِ زندگي .......................
جامي زمي سر مي كشم روحي زجان بر مي كشم راهي به ساقي مي زنم، تا مُلكِ تو پر مي كشم از ساغر چشمان تو ، ساغر زده گشتم، ولي مست و غزل خوان از غمي بانگي زجان بر مي كشم ارژنگ ار فرصت دهد روي تو را بينم به آن «ما و مني » در اين ميان چون ني به حق پر مي كشم ( گر شاهد ِ راهي بيا همراه ما ، تنها نمان با ديده ي بيدار بين كز اين جهان پر مي كشم عكس رخ ِ آن يار را در مردمان حك كرده ام گر اشك ويرانش كند يك بار ِ ديگر مي كشم ) سالوس ِ بي ايمان بگو: با ما ريا از چيستي؟ گر جام ِ غم با ما دهد چون شوكران سر مي كشم هم باوري هم ياوري هم دين و هم پيغمبري از بهر ما تقديرچيست؟ بر گوي تا بر مي كشم ساعي تويي باقي تويي ساغر تويي ساغي تويي ساغر شكن گشتم ولي، اين بار هم سر مي كشم گر با من ات همبسته اي، اي نام ِ گرم ِ زندگي اين آخرين مي از سبو بر گيرو در بر مي كشم.
* ( فريدون مشيري حاشيه ي اين شعر برايم نوشته است : ...ساعي دو معنا دارد يكي كوشش كننده و ديگري سعايت كننده منظور كدام است؟ 4 بار قافيه بر مي كشم – دو بار سر مي كشم و دو بار پر مي كشم در يك غزل مجاز نيست... – شعر را سال 68 نوشته ام و اين جا بدون ويرايش نوشتم براي يادگاري ...باشد كلاسيك پسندان را خوش آيد – ايدون باشد... ايدون تر باشد )
|
|
|
|