|
13 March, 2008
دوشعر:
1- الکترو استاتیک و سولفات روی .......................................
دیگر قبول نیست! دست هایم به مهره کشید حرکت شد. چرا نگفته بودی تمام شعرهایت را با دست چپ می نویسی!؟ حکایت لب هایت وقتی که می گویی: َاه! حکایت انگشت هایم با آن صدای بلند : نه! بوی گونه هایت و گندم مرا چه ساعتی به دریا می بری؟ سال دارد تمام می شود و هنوز، ماهیگران تورهایشان تور دریا دال دارد و ... یا تو و کنار این موج .... ها یا.... انگشت هایمان وقتی برای نوشتن این شعر به هم گره می خورند. دیگر قبول نیست! دست به مهره زده ام. دست به مهره.... حرکت است.
19/12/86
2- بی کربنات سدیم و پسربچه ی خورشیدنما ............................................
خدا – خواب – خراب حکایت نقطه های باران با شاخه های بید باد – نه باد – امید چطور می شد اگر دنیا را شاعران اداره می کردند !؟ حالا تنها خودت باید بگویی فردا - که روز دیگری است – را باید پشت کدام میز حرام کرد.
تهران هزار خیابان دارد و تمام کوچه هایش جیک جیک میان این همه چنار چنارهای بالا چنارهای بلند چنارهای چنار
حالا تنها خودت باید بگویی... پدر بیامرز! اگر باشد – آخر این هم شد کار !؟ چرا باید همیشه من چشم بگذارم و جماعتی دیدنم را و جماعتی ندیدنم را
پدر بیامرز! حالا تنها خودت باید بگویی ... جرم من این است که دویده ام همیشه .... همیشه ی خدا همیشه با خدا – خواب – خراب دویده ام دویده ام عیب تو این است که نمی دانی چه حال خرابی است وقتی آدم هایی که دوست داری جا می مانند! و راهی غیر از عبور نیست عبور.... عبور
عیب تو «ایـــــــــــــــــــــن » است. چرا که تا دنیا بوده آدم ها را گذاشته ای و عبور کرده ای...
22/12/86
...................
پسوند اهورایی:
کافری است رنجیدن
................
پسوند بی ربط:
1- از سال 76 تابه حال خیلی چیز ها تغییر کرده است. من هم مانند خیلی از چیزها ... اما – باز – این جمله خاتمی مرا به فکر انداخت ( مظلومانه اما با نشاط ... ) میثم یوسفی ام روز سراغ نگاتیو را می گرفت. اصلن یادم نبود ماجرای شعر از کجا آب می خورد. گفت سرچ می کند و وبلاگ جواب نمی دهد. سراغ حافظه گشتیم که کلمه ای از آن را پیدا کنیم نشد. پزتیو را یافتم اما .... به هر حال نگاتیو را بهمن هشتاد و دو نوشته بودم و بدم نیامد حالا که میثم آن را بیدار کرده است این جا بگذارمش با حال و احوال این روزها هم جور است. 2- راستی چرا از درون بعضی از هنرگردان و هنرور- آن و جماعت مدرن و اولترا ... پسا پشت مدرن ما یکهو یک آدم لت و پار لمپن سنتی، پدر بزرگ سبیل در رفته و ننه بزرگ مطبخی بیرون می پرد؟ تکلیف چیست؟ به قول یکی دم خروس را باید باور کنیم و قسم حضرت عباس را؟ آن به جای خود قابل احترام – اما دیگر این ادا و اطوراها را چطور باور کنیم با آن حال خراب؟ شما فکر می کنید با این آدم هایی که هنوز در بند زمان و مکان هستند – هنوز در گیر خود بزرگ و کوچک بینی هستند – هنوز عینک جنسی و قومی و طایفه ای و قبیله ای- این مال من اون مال تو ! و یارکشی بر چشم های گل درشتشان دارند – جنبش کم جان ِ مدرنیته در این کشور به جایی می رسد؟ بدون سرند و قربال کردن خودی های خودمان و پاک سازی عقیده ها از عقده ها به جایی می رسیم؟ حیف از آتش هایی که زیراین خاکسترها خاموش می شوند – حیف 3- یکی گفت آی بیایید که کتاب من توقیف شد. گقتم رفیق تو که هنوز کتاب ات مجوز نگرفته است! گفت همین دیگر – گفتم پس توقیف از کجا آمد بگو مجوز نگرفته است ! بعد یادم آمد این سلطنت اردیبهشت برای بار فلانم پشت درهای نقره ای گرفتار شده است و ما طبق معمول صدایمان در نمی آید. یعنی راستش را بخواهید تقصیر ما است! ما که عطا به لقا نمی فروشیم و می خواهیم از میان درها عبور کنیم باید راه و چاه آن را دریابیم یا این که بگوییم خلاص – همان عطا به لقا بخشایش است! باید کمی تمرین کنم تا رسم زندگی بیاموزم یا برگردم به سال ها پیش از نبودن بامداد و عناد کنم – عین آن روزها – با صاحب کتاب شدن – بپرهیزم از انگ شاعری 4- در شعر آخری نوشته ام ( چطور می شد اگر دنیا را شاعران اداره می کردند ؟) یکی گفت این انگ شاعری از آن جا آمد که در قرآن فرمود شاعران آدم هایی هستند که زیاد می گویند و آن چه می گویند عمل نمی کنند! گفتم خوب است که عمل نمی کنند! نمی کنند و اوضاع این است – حالا تصور کنید هرچه در شعرهای شاعران نوشته می شد عمل هم می شد ! چه می شد! چه ها می شد!
|
|
|
|