بیست و یک
................
1-
یکی بود و نبود.
جمع کثیری نیز بودند
و
عده ای نبودند.
2-
هم راه باز و هم جاده
دراز،
آن قدر حرف هایش را
به آسمان ها فوت کرد
که تمامی آسمان
شعرهایش را زیرلب زمزمه کردند.
3-
عید شما و مبارک
پسر بچه ی شیطان
به دانه های برنج نگاهی انداخت
و ستاره ها را میان بشقاب کشید.
4-
و از شما چه پنهان
یک شب که به باغ رفت
غیر از باغ هیچ ندید.
5-
دور سنگ به جستجو بود
کمر بسته ی « انســـــــــــــان » شد.
6-
از آسمان صدای بدی آمد
درخت ها بارور شدند.
7-
باید گناه را مجددن تفسیر کرد!
از زمین به آسمان نمی بارد.
زیر سنگ بودم
پیدایم نکردی ...
باران .... و بنفشه ها
بنفشه های کوهی ...
8-
درختان جنگل
با هم خشک می شوند.
با هم سبز،
و ... با هم آتش می گیرند.
اما ،
تک درخت
همیشه ی خدا یک « تک درخت » است.
9-
تقصیر من نیست!
پدر مدت ها است کودک شده است
قرمه سبزی مادر- نیز
و جزوه های دوران دانشگاه
تنها فرقشان با دستمال ِ رُل ِ لطیفه این است
که لطیف نیستند.
10-
برای یک بار هم شده است بگو:
باز می خواهی چه آتشی به پا کنی ؟
فرشته های کوچک
با لباس های راه راه و موهای بلند
میان خواب و بیداری
آهنگ های فلکلوریک را
رنده می کنند.
11-
حس لبریز شدن از شعر
عین ِ ش ..... اش داشتن است!
باید به گوشه ی دنجی رفت
و خود را خلاص کرد.
12-
بهشت و دوزخ هر آدمی
میان ذرات خاک کاشته شده است.
به عنوان مثال:
آدم ها روده درازی می کنند
و من به شعر های کوتاه
معتاد شده ام.
13-
حالا ببین من چه می کشم!
تمام نوشته هایت حق بود- اما
اداره ی پُست،
تمبرهای روی پاکت شما را
باطل کرده بود.
14-
ستاره های اسم رمز
از غصه بال بال می زنند.
برای یک بار هم که شده است بزرگ شو
و با پنج نقطه ی حروف خودت
حرف هایت را برایم بگو ...
خدا را چه دیده ای؟
15-
از من نپرس دیگر...
سال ها می روند
ودوستان عزیز
زیر چرخ هایش له می شوند.
16-
بگذار سکه در هوا چرخ بخورد
عاقبت گران فروشی این است.
17-
سیب ها
سیب های سرخ ِ رسیده و
چوب حراج ِ من ...
مرکوریوس!
به انگشت هایت اعتماد کن ،
دیگر بزرگ شده ای!
18-
لب های سوخته
از میان فنجان ها عبور کرده اند.
به فکر چه هستی؟
آدم ها می آیند و می روند
و ... دیدن شاعران
فقط برای یک بار کافی است.
19-
آنابلا!
این جا تهران است.
ما میان چنارها چرت می زنیم
و از اعتدال بهار می گوییم.
20-
به دلایل متعدد
من « ایـــــــــن جا » نشسته ام
و دوایر بی شماری دور هسته پیچیده اند.
21-
بگذار بازی تمام شود
آن وقت،
با بهره ی روز شمار
من و شعرهای این دفتر...
خودت که به تر می دانی
هیچ چیز این دنیا جاویدان نیست.
14- فروردین – 1387
...........................
پسوند اهورایی:
نوبهار است
در آن کوش، که خوش دل باشی
..........................
پسوند بی ربط:
1- این که در این تعطیلات علاوه بر حافظ و ایرانشناسی نفیسی که باری چند ماهی در حال طراحی است و کار کرده ام رویشان – توانستم فرم چهار کتاب دیگر را ببندم که باید روشن شود این ( سلطنت اردیبهشت ) را بالاخره می خواهند چکار کنند بعد از این همه سال رفت و آوردن – مجوز می دهند یا نه تا ببینم نمره ی بعدی به گردن کدام است.
2- این که مهم ترین و در واقع به ترین اتفاق این روزها این بود که گنجشک ها پیدایشان شد. با پای خود آمدند و ته کمد نشستند. ( گنجشک های طبقه ی هفتم برج سفید) را می گویم که گم شده بودند و حالا با آی با کلاه دارم آماده می کنم مطابق معمول سر فرصت و بی هیچ روی شتاب ( به قول دکتر کزازی ! ) یک سر است و هزار سودا ...
3- این که بازی را زیاد دوست دارم اما بد حادثه این جاست که دوستان نمی دانند که بنده دارم بازی می کنم وبه عبارتی اهل بازی هستم. از بس که جدی بازی می کنم گاهی ها .... J می دانی چه می گویم؟ نه ! نمی دانی .... بازی کردن خوب است و حکمن تمام زندگی بازی است.
4- این که (جدی بنویسم ) با این گرانی کاغذ این ناشر فلان فلان شده ! باید چه غلطی بکند ! به عبارتی چطور بازی کند با این اوضاع بد روزگار؟
5- این که یک پدری به پسرش که بازی بیست و یک می کرد نصیحت می کرد که : پسر! 21 خیلی بد است. بیست و یک آدم را بد بخت می کند. بیست و یک آدم را به خاک سیاه می نشاند.... و پسر که کلن در باغ نبود و در عالم هپروت! گفت نه بابا! اون بیست و دو هست که آدم رو بدبخت می کنه! بیست و یک خیلی خوبه ... 21 بیاری بردی! اون 20 و 22 اِ که آدم بدبخت می شه! .... القصه حکایت این دفتر و نویسنده اش حکم این داستان را دارد. باقی باشد برای آن ها که می باشند.